بوی آدمیت

بوی آدمیت – ۲۱آبان۱۳۹۷


برای هموطنان زلزه زده در کرمانشاه و همه ایرانیان باغیرت که عضوی از پیکرشان شدند

مثل یک بغض مانده توی گلو

مثل مشتی که روی سینه ی شهر

مثل کابوس نیمه شب،تنها

مانده ام زیر سایه ی این شهر

و زمین زیر پات می لرزد

و زمان بی بهانه می گرید

چهره ات غمگنانه و زرد

قلب تو درون سینه ی تو

منفجر میشود ازین همه درد

گرگ در پوستین چوپان است

حاکمان به فکر خویشند و

مردمان تکیده و مجروح...

و غمی روی شانه ها چون کوه....

یک نفر گفت نه! این که پایان نیست

زلزله گر چه برد هر چه که بود

گرچه با ما گرفت روی ستیز

روی ویرانه های شهر هنوز

مانده چیزی بجا بزرگ و عزیز...

یک جوانه کناره ی دیوار

شور امید در نگاه آن نوزاد

روی دیوار یک عروسک زیبا

و همان دست خسته،پشت خم

و مهمتر
مهمتر از اینها

سیل دلهای بی قراری که
ازتمامی چارسوی وطن
شد سرازیر سوی شهر ویرانه
عشق رفت و نشست مهر انگیز
جای سقف خراب هر خانه
یک نفر لباس خود را داد
یک نفر نان، یکی گلیمش را
زلزله شرم کرد در برابرشان
کوه از شگفتی و حیرت
سر به دوش زمین فرو بگذاشت
دستهای محبت مردم
بس که بوی آدمیت داشت

و من اینک دوباره بر لبها:
با شما تا همیشه خواهم ماند!

با شما تا همیشه «ما» شده ایم!

من و تو فاتح زمان شده ایم!
لطفا به اشتراک بگذارید: