لحظههای ماندگار ـ فاطمه پارسا
من خوشحالترین و شادترین روز زندگیم روزی است که به اشرف آمدم و مجاهد شدم. این برمیگردد به دوران کودکیم که زمانیکه ۹سالم بود به همراه پدر و مادرم برای ملاقات برادرم که در زندان قزلحصار بود رفتیم. یادم هست که آنجا خانوادههای زیادی را دیدم که برای ملاقات آمده بودند.
یکی از کسانی که دیدم خواهری بود که آمده بود برادرش را ملاقات کند. اما دژخیمان به او اجازه ملاقات ندادند. این دژخیمان بر برخی از خانوادهها اصلا اجازه ملاقات ندادند. برادر را پشت یک شیشه قطور دیدم که بسیار لاغر و نحیف شده بود. از پدر و مادرم سوال کردم که چرا او را به این صورت درآوردهاند.