ادیب‌الممالک فراهانی ـ ساعت شنی

اگر زمستان بگوید بهار در قلب من است چه کسی باور می کند؟ در هر نقطه ای عشقی نهفته است 

خیز که در مخزن تو دزد تبه‌کار

دامان از زر بغل ز سیم بیاکند

رو غم آینده خور گذشته رها کن

کی بود آینده با گذشته همانند

بین بگروگر که ضرب تیشه ایام

نخل امیدش چه سان ز پای در افکند

هر نفسش زخم‌های تازه به دل زد

تا کهنش کرد گردش دی و اسفند

جانش بدرود گفته با لب خندان

روحش تکبیر خوانده با دل خرسند

خاک است اندر دو چشم او زر و گوهر

زهر است اندر مذاق او شکر و قند

گریه کند زارزار بر وطن خویش

همچون یعقوب بهر گم شده فرزند

جان برادر تو نیز همچو گروگر

جان به وطن باز و دل به مهر وطن بند

رخت فرا بر به زیر شهپر سیمرغ

تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند

این وطن ما منار نور الهی است

هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند

آتش حب الوطن چو شعله فروزد

از دل مؤمن کند به مجمره اسپند

از دل الوند دود تیره برآید

سوز وطن گر فتد به دامن الوند

ور به دماوند این حدیث سرایی

آب شود استخوان کوه دماوند

 

لطفا به اشتراک بگذارید: