ای یار!

او می‌آید ...






برای او که جان زمین و پگاه آبی تاریخ است. «هست» و «می‌آید» تا تاریخ را بچرخاند


و از آن سوی قاعده‌ٔ درستش به زمین بگذارد. او آینده‌ٔ انسان است و آرزوها در


او گره می‌خورند و سبز می‌شوند. آینده‌های دور در آیینه‌ٔ نامش پیداست.




ای یار که پیدایی و از دیده نهانی‌!


بر گیر ز رخ پرده که محبوب جهانی


مشتاق توییم  ای نظرت چشمه‌ی  خورشید‌!


می تاب! که ماه دل صاحب نظرانی



شیدای تو شد خلق‌‌، برآ ماه بدخشان‌!


در پرده‌ی  مستور زمان‌‌، چند بمانی‌؟



ای یار که نامت سخن خلوت دلهاست‌!


گنگ است زبانم که بگویم  به که مانی


ای عشق‌!  که عشق از تو گرفت این همه معنا‌‌،


هر چیز که آید به‌نظر ‌‌، بهتر از آنی


از قامت رعنای تو برخاست قیامت


بگذشتی و بر خلق گذشت آنچه که دانی


از روی دل افروز تو گر پرده برافتد‌‌،


در پنجه‌ی  حیرت شکند‌‌، خامه‌ٔ مانی




هر گل که به لبخند نشست از سفر باد‌‌،


از جامه‌ی  خوشبوی توام داد نشانی


از دیده‌ی  ظاهر نگران‌‌، گر چه نهانی


در دیده‌ی  عشاق به صد جلوه عیانی




تو گنجی و ما بی‌خبر از گنج‌‌، درین کنج


در خاک نگنجی که تو از گوهر جانی


ما دست نیازیم و تو دامان پر از لطف


تو دلشدگان را ز در خویش نرانی


شد کحل بصر‌‌، خاک در دیده‌نوازت


تا خاک تو گشتم‌‌، همه آنم که تو آنی‌.



...


ای یار که پیدایی و از دیده نهانی‌!


بر گیر ز رخ پرده که محبوب جهانی.





ع. طارق





لطفا به اشتراک بگذارید: