سخنگو (شعر)

هر چند این شعر در رابطه با افغانستان سروده شده اما از بسیاری جهات وصف وطن ما نیز می شود که مرور ان خالی از پند نیست


وقتی وقاحت و دروغ‌پراکنی سخنگویان دولت مزدور را در برابر خون جاری خلق می‌بینم، به این می‌اندیشم که انسان با تمام عظمت‌اش وقتی مقابل پول زانو می‌زند چه موجود فرومایه و بزدلی‌ست. شعر «سخنگو» وصف حال کلیه روشنفکران خودفروخته‌ و بلی‌گویانی‌ست که با الفاظ فریبنده سرنوشت مردم را به سودا می‌گیرند تا به متجاوزان و رژیم‌های مزدور خدمت نمایند. «سخنگو»، واقعیت پردرد امروز وطن ماست.



سخنگو



در جنایتکده‌ی روزگار


آنجا که «دالر خداست»


و زور، قانون


سخنگو، از من


                 در برابر جلاد مادرم


و متجاوز به کشورم


«عفت کلام» می‌طلبد


اینجا


جانیان بر سبیل هیتلر می‌خندند


و با زنان سر بریده در محضر عزا


همخوابه می‌شوند


سخنگو، عاری از شرافت انسان است


و نجابت افکار


و هرروز مادرش را


در ازای یک مشت پول


رذیلانه حراج می‌کند


و حضور متجاوزان را «غنیمت» می‌شمرد.


سخنگو، گند جنایت را


ماسک صورت ساخته


مشاطه‌گری‌ست که سیاه را


                                 سفید می‌تراشد


و جنایتکاران را


زیور وجدان می‌بخشد.


خون بر سنگفرش کابل جاری‌ست


فراه به ماتم فرزندانش خونانه می‌گرید


و سرِ سربازان بدخشان را بریدند


و جگر کودکان ننگرهار را دریدند


سخنگو، از دریای خون خلق ساده می‌گذرد


و به «دست‌آوردها» می‌رسد.


در ماتمسرایی که من ایستاده‌ام


سخنگو، جاسوس‌بچه‌ی لفاظی‌ست


به‌سان گدی‌گک پشت ویترین


هنگامی که کوک می‌گردد


عمر ارتجاع را دراز می‌سازد


و ملتش را فریب می‌دهد


به پیمانه‌ی هرزگی‌اش


شرف می‌فروشد


و پول دریافت می‌کند.


سخنگو، عشوه‌‌گر رذالت رژیم مرگ است


در بالین «روسپیان سیاسی»


از گوز مفلوج‌ترین «متفکر»


اتم می‌سازد


و کوریا را تهدید می‌کند.


سخنگو، «روشنفکر» به گودال افتاده‌ی‌ست


در ابتذال روز


که آفتاب را با دو انگشت پنهان می‌کند


و لجن مردارترین کثافت تاریخ را


پاکیزه به دهان می‌گیرد.


سخنگو، گنده‌گو اسهال‌شده‌‌ی‌ست


که «شرم را در باغچه‌های پرگُل به قناره» می‌کشد


و قبل از وقوع حادثه


اماله می‌شود


آنگاه


با حرف‌های بویناک


می‌لولد


تا همردیف «سپنتا»


جنایت اربابش را


سرافگنده توجیه نماید.


سخنگو، آخ زبان نمی‌گردد


هرچه چوبک بزنی بویش بالاست


و جامعه را با سخنش متعفن می‌‌سازد.


سخنگو، زمستان می‌رود


جانی می‌میرد


ترا


گورستان قربانیان امان نخواهد داد


ای مطرود بشر


فردا،


در خشم بی‌شمار


با گه سگ بدرقه


تا گور می‌روی.

لطفا به اشتراک بگذارید: