متهم میکنم این

?متهم می‌کنم این...


متهم می‌کنم این بی‌تپش آباد شقاوت‌زده را.


متهم می‌کنم این شبکده را.


متهم...


متهم هر چه طناب است و در آن چنبره‌ی ساکت مرگ.


هر چه نگاه است و در آن کژدم کین.


سردی تیغه چاقو را،


در لحظه‌ی دندان سایی بر تپش زنده‌ی قلب.


این افق را که در آن حکم کبوتر ویرانی‌ست.


دینی را که در آن انسان زندانی‌ست.


متهم می‌کنم این مرگستان را که در آن،


پر زدن در نفس آبی صبح،


جرمی سخت؛ که باید با مرگ،


                                  تاوانش را داد.


عاشق باران بودن


و نگاه آغشتن به زلال شبنم،


بر گلبرگ پگاه،


چشم را از حدقه خارج می‌سازد با غیظ.


متهم می‌کنم این محکمه‌ی زن کُشِ عمامه به‌سر را که در آن،


زن بودن،


اتهامی‌ست معادل با شرم


و گناهی در انکار شریعتکده‌ها.


 متهم می‌کنم این قانون را که در آن حکم تجاوز مشروع،


و دفاع از خود


                 ـ رخ به رخ ـ


                            با خبث مسلح ممنوع.


جرم دختر ماندن، زنده به گور


حکم زن بودن،


ویرانی


       با وزش نیش اسید،


زیستن بی‌صورت،


تنها در خاطره‌ی عکس قدیمی از خود،


سالها با مرگ.


آوخا!


شعر من از خشم،


دندان می‌ساید بر باروت.


کلماتم از آتش می‌جوشند.


آذرخشی تشنه،


در پس یقه‌ی من زندانی‌ست


اما


اما


خواهرم، ریحانه!


می‌دانم،


پیش از آن‌که تپش قلب ترا باد به هر کوچه برد،


و برانگیزد دستی با سنگ از قامت آن،


دادگاهی خواهد رویید،


 از آن سر خشم؛


شاخه‌یی خواهد بود،


از انگشت نشان رفته تو در تاریخ،


سوی انسان،


          در مرز سکوت؛


دادگاهی که در آن «زن»، تنها


                               قاضی منتخب است


و عدالت، تنها دادستانش،


                    ـ با منشور رهایی در دست ـ


 عدالتکده‌یی هم وسعت، با وجدان.


گر نباشم هرچند،


من تو را آنجا خواهم دید.


تو به حقانیت باور من خواهی زد لبخند.


آه! آن روز چه نزدیک است!


لطفا به اشتراک بگذارید: