در آینه

در آینه


همچون خودم بودم همیشه


آیینه صادق بود و میگفت:


    «چندان تماشایی نداری!»


گاهی به من بیپرده میگفت:


«حتی دگر


همچون خودت هم نیستی تو


شاید بلایی بر سر خویش آورده باشی


هر روز من می بینمت قدری کدرتر


آن سادگیهای خطوط چهرهات


تار است و مخدوش».


من گفتم ای آیینة بد!


تو چهرهات زنگار دارد


سیمای آدمها درون زنگ چشمت


  بازتاب تار دارد...


آئینه


با چشم غمبار


حرف خودش را


می کر د تکرار


عمریست که مانند خویشی


چون دیگری باش!


آن کس که میگوید به تو


کز چشمة صدق، آبی به رخ پاش!


آن کس که هر روز


میگویدت «بشکن قفس را،


خود پاسبان محبس خودگشته ای،


بیرون کسی نیست،


ور خود نخواهی


پیرامنت


جز خویش خویشت محبسی نیست»


من فکر کردم     کان دیگری کیست؟


در یادم آمد            آن حرفهای روز آغاز


وقتی پریدم


با بالهای شوق پرواز


در دیده ام شوقی درخشید


ناگاه ازپشت نگاهش


آئینه خندید


فریاد زد: هان!  یک لحظه چون روز نخستینت شدی باز


گفتم، مگر همچون خودم باز


گفتا که نه


همچون خودش گشتی تو امروز


گفتم خودش کیست؟


گفت آن که میخواندت به عشق از روز آغاز»


م. شوق

لطفا به اشتراک بگذارید: