تا چند بمانم به امیدی که بیایی

تا چند بمانم به امیدی که بیائی


تا چند شوم همنفسِ ظلمت و مهتاب،به غربت


تا چند دهم وعده ی شیرین به دل خویش


شاید کمی از تلخی هجر تو بکاهم


تا چند در آئینه ی زنگاری جانم بکنم " هــا "


شاید که غبارش بتکانم،


که در آن جلوه به صد ناز نمائی


صد شب بگشایند در این صومعه گیسو


صد ماه برآیند و به مهتاب بشویند


رخساره ی آئینه ی شوریده ی شب را


شاید که دلت خواست خودت را به تماشا بنشینی


شاید که نقاب از رخ خورشیدیِ خود باز نمائی!


صد مولوی از بلخ بیایند که شاید


دلتنگی من را بسرایند و به یاد تو بیارند


صد پیر بگردند به گِردِ در و بام تو که شاید


از سینه ی من شرحه ای از شرح فراق تو بگویند


شاید دلت آسیمه سری گیرد و این بار بیائی


وآن بسته درِ دیر کهن باز گشائی


یک درسِ نو ار دیده ی عرفانی ات آغاز نمائی


صد مرحله رفتم که رَسَم تا سر کویت


صد بادیه طی شد که تو را باز بیابم


اکنون منم و این شب و این ماهِ پریشان


واین آینه ی پر شده از خیلِ خیالت


گویم به تو در اینه،اندوهِ دلم را


گویم به تو از تشنگیِ ابر نهان مانده به چشمم


تا باز ببارد ز لبت قصّه ی دلتنگی دریا


تا دفتر چشمت بگشائی به نگاهم


یک نکته ی عشق از نگهَت ساز نمائی!


صد شمس بچرخند در این عرصه ی بی مرز


صد دف زنِ اشفته بکوبند به دف،خونِ دل ِ خویش


ریزند به هوهوی فلک هق هقِ خود را


شاید که دلت پُر شود از شوقِ پریدن


برخیزی و چرخی بزنی، بال گشائی


در اوج تمنّای من شیفته، پرواز نمائی


تا چند بمانم به امیدی که بیائی ...


لطفا به اشتراک بگذارید: