شعری دیدم که می خروشید
شعری دیدم که میخروشید
چون دهانهٌ توفانی
آتشفشان خشمی درمن شکفت
شعری دیدم که میگریست.
ابر سنگینی درمن بارید
شعری دیدم که نرم، شاد سبکبال میرقصید.
دروازهٌ شادی را بردلم گشود.
طوفان و،
ابر و
باد، درشعرند
خورشید نیز.
شعری دیدم سپید میتابید
ازمهربانی نگاهی، برمن
شعری دیدم که بغض کردهبود.
شیون بغضی درمن دوید.
شعری دیدم که میدوید
در دنبالهٌ شال بلند پاییز
برگها را به هوا برمیداشت
چون بادبادک کودکان
شیدایی دلم بود، دربرابر صحرا
شعری دیدم خموش
که فریاد میکشید
اینجا ، آنجا، درازدحام خیابان
بسیار شعرها خواندم
درضرب تند ترانهای که مرا گریاند
دراوج پرخروش یگانگی مردم، دربحبوحهٌ انقلاب
درریزش دیوارهای زندانها.
شعری خواندم درصفحات تاریخ
درنگاه تو شعری مرا پند داد
که دوست بدارم
کارگر گرسنهای در تبعید
که ادیبی نبود، و نه فرشتهای
شعری به من الهام کرد، که هنوز میخوانم
جوانی که سلاحی به کف گرفت
دیوانی را به من تقدیم کرد.
که هنوز به پایانش نبردهام.
اینجا، آنجا، هنوز،
تلخ ، شیرین، هنوز
گریان ، خندان، هنوز شعر میبینم
هنوز شعر میخوانم.
م. شوق