بشنو از من چون حکایت می کنم

بشنو از من چون حکایت می‌کنم


خواب دیشب را روایت می‌کنم


دیشب اندر خواب دیدم مولوی


شاعر ده‌ها هزاران مثنوی


روح او از قونیه تیک آف کرد


یک نظر بر عالم اطراف کرد


چون گذشت از مرز بازرگان همی


زیر لب میخواند با خود مثنوی


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش


باز جوید روزگار وصل خویش


او بسوی بلخ و مشرق می‌شتافت


با سماعش لایه‌های جو شکافت


گفتم ای مولای خوب و پاک ما


بلخ دیگر نیست جزو خاک ما


بلخ و خوارزم و بخارا از وطن


گشته منفک و ز غوغا راحتن


گفت پس کو بامیان و نخجوان


یا سمرقند و هرات و ایروان


گفتم اینها چون زیادی بوده‌اند


شاه‌ها از کیسه‌شان بخشیده‌اند


گفت پس اندر کدامین سرزمین


می‌زیند ایرانیان راستین؟


گفتمش شیراز و رشت و اصفهان


زاهدان تبریز و سمنان سیستان


مشهد و ساری اراک و بیرجند


عده‌ای هم که از  ایران رفته‌اند


گفت اکنون مرکز ایران کجاست؟


در کدامین شهر غوغاها بپاست؟


گفتمش تهران بود، مولای ما


لیدر تورت شوم با من بیا


بردمش با خود به تهران بزرگ


آن کلانشهر عظیم و بس سترگ


چون که دود شهر را از دور دید


از تعجب یک وجب از جا پرید


گفت این دود پراکنده ز چیست؟


آتشی در نیستان یا خرمنی است؟


زود باش آتش گرفته شهرتان


کن خبر داروغه و آتش نشان


گفتمش مولا نزن تو بال بال


دود خودروهاست بابا بی‌خیال


ما همه مشتاق آثار توییم


عاشق و سرمست اشعار توییم


نام خود بینی بهرجا بنگری


کافه رستوران هتل یا زرگری


چارراه و هم خیابان مولوی


کوچه و بن بست و میدان مولوی


گفت من آگه نبودم اینقدر


عاشق شعرید و فرهنگ و هنر


دست من گیر و به آنجاها ببر


تا ببینم مردم کُوی و گذر


بردمش با خود خیابان خودش


مطمئن بودم که می‌آید خوشش


از سرا و تیمچه تا پامنار


از سر بازارچه تا پاچنار


می‌کشاندم مولوی را با خودم


در میان ازدحام و دود و دم


خلق در طول خیابانها روان


بین خودروها ولو پیر و جوان


بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور


گوییا گم گشته با بارش شتر


کودکی اموال دزدی می‌فروخت


گوشی همراه و ارز و کارت سوخت


هم گروهی مال‌خر در چارراه


هم بساط سرقت گوشی به راه


بین شرخرها و دلالان ارز


شد پشیمان آمده این سوی مرز


الغرض ملای رومی مولوی


در خیابان خودش شد منزوی


آنقدر گرداندمش بالا و پست


گفت اوه ،آقا جان حالم بد است


من شدم سردرد از این غوغا و داد


آتش است این بانگها و نیست داد


بردمش جایی مصفا و خنک


قیطریه زعفرانیه ونک


مارکت و پاساژ و کافی شاپ و مال


تا مگر یادش رود آن قیل و قال


چون که او برچسب قیمتها بدید


نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید


رو به صحرا و بیابانها نمود


گفتمش‌ای شیخ این حالت چه بود؟


گفت بخشیدم عطایش بر لقا


این چه بلوایی است یارب، خالقا


هم شلوغی دود و این آلودگی


هم گرانی آخر این شد زندگی؟


ای دو صد رحمت به روم و ترکیه


این وطن انگار هرکی هرکیه


باز گردم بر مزارم که ممات


بهتر از اینگونه در قید حیات


لطفا به اشتراک بگذارید: