??وای که ردپای دزد آبادی ما،چقدر شبیه چکمه های کد خداست!
یکی می گفت؛دزد چکمه های کدخدا را دزدیده
دیگری میگفت؛چکمه های دزد شبیه چکمه کدخدا بوده و هر کسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد که؛مردم!دزد خود کدخداست!!! اما اهل آبادی پوزخندی زدندو گفتند؛
کدخدا !! به دل نگیر او دیوانه و مجنون است.
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا می شدند،کدخدا میگفت؛دزد او را کشته است!!!
کدخدا واقعیت را میگفت؛ولی درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت،شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند!
از :شعله ازادی