کلامی با حافظ

«كلامي با حافظ»

?????????

دوش مرا درگرفت شوري و حالي

دفتر حافظ گشودم از پي فالي

گفت: مرا پاسخي ز بَعدِ سؤالي

تا پس از اين شام تيره دل سحر آيد،

«بر سرآن شو كه گر زدست برآيد

دست به كاري زني كه غصه سرآيد»

گفتمش: اي حافظ اين شبانهٴ يلداست!

در شب «حكام ظلم»، شمس نه پيداست!

گفت: ترا گر طلب، سپيدهٴ فرداست

«نور ز خورشيد خواه بو كه برآيد»

ار ظفرت آرزوست صبر ببايد

«بر اثر صبر نوبت ظفر آيد»

گفتم: از« اين روزگار تلخ تر از زهر»

سوخت همه باغ و خشك گشت همه نهر

گفت: نمانَد به كام خصم چنين دهر

«باغ شود سبز و شاخ گل به برآيد»

چهرهٴ مهرت چو از افق به درآيد

«بار دگر روزگار چون شكر آيد»

گفتم: ازين ديو شد وطن پرِبيداد

نيست بر اين دشت يك كرانهٴ آباد

گفت: نپايد به چند «صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد»،

م. شوق