کسی که شمه ای از عطر عشق بستاند

کسی که شمه ای از عطر عشق بستاند


چسان ز کوچه ی عطار رو بگرداند


هر آن کسی که دلش با تو همنشین گردید


چه همنشین دگر،  دل ازوی بستاند


به حال آن به تحیر همیشه در مانم


که بهر جان و جهان تو جان نیفشاند


چو شور عاشقی ات دررگ کسی افتد


به گیرو دار هزار ابتلا،  نه در ماند


جفای بی حد ازین بیشتر کسی نکند


که درس صدق تو گیرد ولی نه برخواند


چه عشق هست که سعی اش  مرجح از آن است


که ساعی ره صدق و فدای تو ماند


دل از ره تو نکرده ست سوی دیگر روی


قدم خطا چو رود لطف تو بپوشاند


گر از خدای بپرسم ز مهر او بر تو


یقین تویی تو که جانان خویش می خواند


غریب می روی و غیبتت دریغ همه ست.


ای آشنا که کسی غایبت نمی داند


چه سخت منتظریم از برای دیدارت


نه من وطن دگر این انتظار نتواند


میایی و نگهم خنده ی تو را گیرد


میان گریه که چشمم به روی باراند


ز شور یاد تو یایان نگیرد این غزلم


مگر کسی قلم از دست عشق بستاند


مرا بس است همان شیشه‌عطر کوچک خویش


که تا به آخرین نفسم پر نفس همی راند


م. شوق


لطفا به اشتراک بگذارید: