نصحیت پدرم به من که .....

 نصیحت پدرم به من که سرمشق زندگی ام نشد


ـــ ده ـ یازده ساله بودم! شب جمعه ای بود وبعد از خوردن شام و قبل از جمع کردن سفره، پدرم بر سبیل عادتش ده دقیقه ای نصیحت مان کرد. موضوع سخن آن شبش این بود که وقتی مسجد می روید گوش مفت برای آخوندها نشوید، بفهمید چه چیزی به خورد مغزتان می دهند!


ـــ وقتی نصیحتش تمام شد ،(معمولا مادرم می گفت : اقای دکتر برای امشب دیگه کافیه!)من گفتم: آقا جان فرق نفهم و با فهم در چیه؟. پدرم گفت فردا برایت توضیح می دهم.


ـــ فردا صبح ، یکی دو ساعت بعد از صبحانه گفت : جمشید بلند شو لباس بپوش می خواهیم برویم خانه آقای فخر المحققین . آقای فخر المحققین یک آخوند مد روز بود و اهل تعصبات آخوندی نبود و گاهی هم که می آمد خانه ی ما ،بعد از ناهار با پدرم چند دست تخته نرد بازی می کرد! با پدرم از خانه بیرون آمدیم. از خانه ما تا خانه فخر المحققین پیاده می رفتیم و حدود ربع ساعت راه بود.


ـــ آن روز پدرم مرا از یک راه دیگر برد. سر هر کوچه ای که رسیدیم گفت بیا از این طرف برویم. درد سرتان ندهم ، بیشتر از یک ساعت مرا در کوچه پس کوچه های شهر گرداند و آخرش هم گفت : ولش کن ، دیدن آقای فخر باشد برای یک وقت دیگر، برگردیم خانه!


ـــ وقتی رسیدیم خانه به من گفت فرق نفهم و با فهم را فهمیدی؟ گفتم ؛ نه:


گفت : آدم نفهم کسی است که هر چه دیگران می گویند بدون فکر قبول می کند و از هر راه و به هرجا که ببرندش بدون سوال و چون و چرا سرش می اندازد پائین و همراه می شود!گفتم ؛ آخر شما پدرم هستید! جواب داد:


 


"پدرت که سهل است ، آدم با فهم کلام خدا را هم بدون دلیل و منطق قبول نمی کند."!


 

لطفا به اشتراک بگذارید: