چو جان را به تیر آوردم روز رزم

چو جان را به تیرآورم روز رزم


نماند ز رفتن ، کند دور خصم


 *


فرارفتن آرش بر کوه برای کشیدن کمان


 الا! صبح تابان ایران درود!


که با آرشت این پسین صبح بود


 قسم برشکوه دماوند کوه


قسم برهرآن صخرهٌ بی‌ستوه


که درراه خلق و وطن جان من


به تیراندر آید ز پیمان من


زمین! ای زمان ! ای طلوع ! ای پگاه!


بخاطر سپار این بهین رسم و راه


که آرش نهد جان به چلهٌ کمان


که ایران رهد از کمند ددان


همه رسم آزادگی این بُوَد


بکامم کنون مرگ، شیرین بود


هلا! ای فروغ درخشان برآ!


بتابان تو نورت برایران سرا


چو خلقم اسیر است دربند دیو


چگونه زیم بی‌خروش و غریو؟


 ندارم دمی دست، از این طلب


مگر رَسته بینم وطن را ز شب


کنون مرگ برکف روم سوی خصم


که اهریمن از خاک رانم به رزم


 هلا! قله‌های غرور وطن!


سر فخر سایید زین کار من


من از جان فروزان کنم شعله‌ها


ز شورش فراز سر صخره‌ها


بماند فروغی که تا جاودان


بتابد فراراه پیرو جوان


 *


 زبام همه خانه‌ها کودکان


کشیدند فریاد از عمق جان


که برآرش از ما هزاران درود


ره رزم ایران همو برگشود


 چو آرش فرارفت برصخره‌ها


همه خلق خواندند او را دعا


ز چشمان پیرو جوان موج اشک


بجوشید و انگیخت در خصم رشک


فرارفت  آرش ز صخره براوج


فروریخت ژاله ز چشمان چو موج


زمین خامش و آسمان هم خموُش


تو گویی ز گیتی همی رفته هوش


 به دامان کهسار همچون پلنگ


فرا رفت آرش ز سنگی به سنگ


 سحرگاه پاکی بُد از ماه تیر


که خورشید می‌شد به شبگاه چیر


 قدمهای آرش گرفته طنین


به سرتاسر خاک ایران زمین


به پژواک می‌رفت بانگش ز بحر


به تفتان و هم ساحل ماهشهر


 همه بامها پر ز خرد و کلان


ز دخت و زپور و ز پیرو جوان


به کشتی ز دریا هرآن ناخدای


به هرگوشه هرجا، به هرناکجای


 ستایشگر عزم آرش همه


ز صحرا شبان بی غمی از رمه


 ده  و دیهگان ، شهری و شهربان


دو دیده برآرش ، به تیر و کمان


*


 یکی زانوی چپ  به سنگی نهاد


کمان از زره بی‌درنگی گشاد


برآورد تیری ز ترکش درشت


تو گفتی دل از سینه کندی به مشت


 به چله نهاد و کشیدیش  زَفت


سوی کهکشان تیر چون شیر رفت


 *


دوروز و دو شب تند رفتی سوار


ز کوه و زدشت و زرود و گدار


 نجستند تیرارچه بس تاختند


که راز چنان تیر نشناختند


به شام دوم رهسپاران راه


ز جیحون گذشتند و گاهِ پگاه


به ساقی تناور ز گردوی پیر


 همی‌یافتند آن روان گشته تیر


چو جستند آرش به کوه و کمر


کمان یافتند و نه زین بیشتر


نه آرش به حا بود و نی تیر او


نه زان بازوان کمانگیر او


ولیکن زهرسنگ گویی به گوش


طنینی رسید اینچنین پرخروش


 که آرش به تیراندر آورد جان


که ایران رهاند ز شر ددان


همه زور و نیروش در تیرکرد


همی کار بس تیغ شمشیر کرد


بسی گشت خورشید درآسمان


چنین قصه برجاست از باستان


که فرزند ایران همه صف به صف


از آرش ستانده‌ست شور شرف


 فروغی ست آرش نه افسانه است


که روشن درآتشگه خانه است


بمان شاد ای میهن آرشان


که داری کنون ارتشی از یلان


 که درراه محو ستم جان به کف


دهد جان شیرین به راه شرف

لطفا به اشتراک بگذارید: