چو پایان عهد منوچهر شد

 آرش


چو پایان عهد منوچهر شد


زمانه تهی از مه و مهر شد


همه خاک ایران ز غم تیره شد


چو بدخواه برمردمان چیره شد


 بیامد یکی روز پرخوف و ننگ


دل خلق از درد شد تنگ تنگ


همی‌ترس بود سکوت و سکون


هراس ازحرس بود و نکبت فزون


همه شهرها بی‌خروش و خموش


به چنگال دیوان فتاده زجوش


همه مرزها گشته پامال دد


همه فالها، نکبت و فال بد


همه برجها جایگاه بدان


دلیران فتاده به چنگ ددان


 چنین تلخ مر خلق را حال بود


وزین حال بی‌آگهی زال بود


 نیارست کس کز حصار ددان


گریزد سوی شهر زابلستان


که گوید خبر زال را زین شکست


ز شش سو دد زشت خو را ه بست


هرآزادهٌ رزمجو سربه دار


شقی خصم انسان ، درآمد به کار


همه باغ آمال بی‌برگ و خشک


تهی از گُل و عطر باران و مُشک


از ایران هرآن کس که آزاده بود


به کند و به زنجیر افتاده بود


مگرآن که دریوزه‌گر بود و خوار


به تسلیم تن داده و‌ننگ و عار


 هراسان بپا کرد افراسیاب


ز مکرآوران مجلسی با شتاب


 که :تدبیر جویید اندرنهان


بگیریم ایران ز ایرانیان


به مجلس نشستند اهل فسون


هم اندیشه کردند از حد فزون


 از آن رایزن قوم ناپاک دل


درآمد یکی مکر از آب و گل


 که پرواز تیری نمایدعیان


کجا زان ایران، کجا دشمنان


 اگر تیر نزدیک آید فرود


مراین مرز ویرانه‌ای تنگ بود


وگر دور پرّد، کجا؟ تا به چند


چه کس گشت زین عهد بد سربلند؟


* که دارد ز پولاد، بازو و زور؟


که اندازد این تیر تا دور دور


 دهانها به گفتار زین مکر زشت


همه چشمها خیره زین سرنوشت


به پچ‌پچ همه دو به دو گردهم


همه دیده‌ها پرنم از اشک غم


به هرشهر پیچیدپرسش چو موج


چه در کوی و برزن چه لشگر چه فوج


همه کودکان برسر بام و در


ز روزن برون مادران کرده سر


همه دختران وطن زار وریش


گلوبند ‌افشرده در مشت خویش


 رخ مردمان تیره زین ننگ و عار


ز فیروزی خصم و دژخیم خوار.


*


شب سیزده بود از ماه تیر


که ناگاه شیری درآمد دلیر


 منم آرش! آزاده ای سربلند


سرو کارمن با کمان و کمند


 بدین آزمون اینک آماده‌ام


سرو جان به راه هدف داده‌ام


 مرا، مام، خلقی‌است پررنج و درد


که پوشانده بر من لباس نبرد


کمانی مرا داده درچله،‌تیر


روان کرده روسوی میدان، چو شیر


 سپندارمذ داده من را کمان


به تیرم بود پَرز عشق وز جان


 شهابم به شب، اخترم ، آرشم


ز گرمای آزادگی آتشم


بگیرم قوی قلب خود را به دست


چو جامی ز خون درکف می‌پرست


 بنوشم ازآن خون به بزم شما


بکوبم چو جامی به رزم شما


نخواهم به تن جان درین روز ننگ


مراین جان فلاخن کنم، دل چو سنگ


 دل خلق باشد دراین مشت من


امید همه خلق، هم‌پشت من


کنون کهکشان را کمان می‌کنم


فروزان شهابی روان می‌کنم


ز آتش بوَد تیر من را پری


مرا باد باشد چو فرمانبری


دماوند مأوای من بوده‌است


فدا و وفا، رای من بوده است


 ولیکن دراین کار، جان، مایه‌است


نه زور و نه نیروم سرمایه‌است


مرا عشق خلقی دهد سوز و ساز


نداند همه‌کس مرین رمز و راز


همه‌جانم از عشق مردم پر است


نه جز عشق میهن مرا درخور است

لطفا به اشتراک بگذارید: