بیش از تو را شناختن

پیش از تو را شناختن»


پیش از تو را شناختن


فکرم همیشه پشت سرم بود


انگار میله ی قفس و قفل


آمیخته به بال  و پرم بود


قبل از طلوع تو در ذهنم     عین غروبها سحرم بود


دیوار پنجره ام می شد


سنگی بزرگ پشت درم بود


پیش از تو را شناختن


از چاله ای به چاه می افتادم


ماهم سیاه بود زیرا


در هر نگـاه به ماه،  به فکر ِ


آنسوی ماه میافتادم


پیش از تو را شناختن.


اسبم سوار نمی شد


برچار نعل پر چمن دشت


دائم به حادثه می افتاد        از نیمه راه بر می گشت


دشت از سوار خالی بود


بی یکه تاز ماندن و   بی تاخت


در ذهن دشت سوالی بود


ول کردم آن مهار را چون باد


گفتم بتاز بی تن من حتی


من بار تو نخواهم ماند


شوقم نثار ساق تو باد


من با سم شتاب تو خواهم راند


تا شیهة تمام دشت شوم.


م. شوق


لطفا به اشتراک بگذارید: