چگونه کرامت انسانی ما از بین میرود!؟

چگونه کرامت انسانی ماازبین می_رود!؟


در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی یک شهروند هندی را با سیلی محکم به رویش کوبید، در جواب شهروند ساده هندی چنان با مشتِ به روی افسر بریتانیایی زد که از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد...


افسر بریتانیایی که از این عکس العمل هندی وحشت زده شده بود و خشم از سر و رویش می بارید ولی بخاطر  تنها  بودن چیزی نگفت و بطرف محلِی که سربازان بریتانیایی  در آن اقامت  داشتند  راه افتاد تا با گرفتن چند سرباز اضافی برگردد و جواب مفصلِی به مرد هندی بدهد که جرات کرده به روی افسر  امپراطوری سیلی  بزند  که  آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند....


وقتی به قرارگاه برگشت، مستقیم پیش جنرال انگلیسی رفت و واقعه را برایش بازگو کرد و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد ---


اما جنرال انگلیسی بدون اینکه جواب او را دهد  دست اورا گرفت و به  اطاقِ  برد که پول در آن نگهداری می شد، و به او گفت : 50000 هزار روپیه هندی بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کارِ که انجام دادی به او بده و ازش معذرت بخواه!


با این حرف جنرال نزدیک بود افسر انگلیسی دیوانه شود با صدای بلند گفت:


 صاحب! این  هندی  بدبخت  به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوی انگلیس ولی شما بجای مجازات به من می گوید به او 50000 هزار پول بدهم و معذرت بخواهم؟


جنرال به افسر انگلیسی به خشم گفت : این یک دستور است به تو، و تو باید بدون چون و چرا آنرا اجرا کنی، افسر به ناچار پول را برداشت و نزدِ مرد هندی رفت، پول  را به او  داد و از بابت آنچه میان شان گذشته بود معذرت خواست ...


هندی معذرت او را پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و فراموش کرد که او حق داشت که  اشغالگر وطنش را به  سیلی بزند


50000 هزار  روپیه  در آن  زمان پولِ هنگفتی بود و هندی با مقداری از  آن پول برای خویش خانهِ ی خرید و باقی آن را چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آنها را به کرایه داد...  روزگار می گذشت و روز به روز وضع زندگی او بهتر می شد تا اینکه به یکی از تجاران در شهر خود تبدیل شد ....


او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامت اش گذشته ولی انگلیس ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند ....


روزی جنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟


افسر پاسخ داد : بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم ..


جنرال گفت : حال وقت اش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند ...


افسر گفت : دیروز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او باز داشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است مرا می گوی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند ..


جنرال گفت : خاطرت جمع ترا نمی کشند، فقط برو و آنچه را که گفته ام انجام بده و باز گرد...


افسر انگلیسی بطرف منزل همان هندی راه افتاد که آن روزی که   فقیر بود بدون هیچ هراسی با سیلی  زده بود ولی امروز او به یکی از تاجرهای معروف شهر تبدیل شده است، وقتی  داخل  خانه  هندی  شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالیکه  خادمان و محافظان اش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر انگلیسی ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی نه اینکه هیچ عکس العملی نشان نداد بلکه از جایش هم بلند نشد و بطرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد...


افسر انگلیسی درحالیکه از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد جنرال خود برگشت..


جنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر می کنم متعجب شدی .


افسر پاسخ داد: بلی برای بارِ اول که او را با سیلی زدم او از من محکمتر بر رویم کوبید درحالیکه فقیر و نادارِ بود ولی  امروز  که او  صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است ...


جنرال در پاسخ افسرش گفت : در دفعه اول او کرامتِ داشت و آنرا بالاترین سرمایه  خویش می پنداشت برای همین


از آن دفاع کرد ...


 ولی در دفعه دوم او کرامت خود را در مقابل 50000 هزار روپیه فروخته بود برای همین از آن نتوانست دفاع کند، چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست دهد.


? این داستان، حکایت کسانی است که امروز با گرفتن پول و مقام از طرف صاحبان قدرت، کرامتِ خویش را فروخته اند

لطفا به اشتراک بگذارید: