صوفیلی وامانده از طول سفر

تذکریک : این مثنوی سیاسی نیست ،اما می تواند به شدت سیاسی بشود!


تذکر دو: هر کس این مثنوی را می خواند الزاما مخاطب من نیست، امّا خطاب مستقیم من به جلال الدین بلخی معروف به مولانا است!


«جمشید پیمان»


صوفیئی وامانده از طول سفر


چارپایش خسته و خود خسته تر


گفت شب را سر کنم در خانِقاه


تا سحرگاهان که باز اُفتم به راه


شد مقیم خانقه مردِ سفر


تا بیاساید شبی دور از خطر


صوفیان از دیدنش شادان شدند


با حضورش چون گلی خندان شدند


ساعتی دیگر به خوانی کم نظیر


دوغ وحدت بود و لحمی دلپذیر


جملگی خوردند از آن خوانِ نعیم


با دعای خیر بر خُلقِ کریم


بَعدِ خوردن شد سماعی پُر شَرر


خانقه از وَلولَه، زیر و زبر


شور و حال صوفیان بالا گرفت


آن مسافر نیز شادان و شگفت


گفت باخود؛ این هم از بختِ من است


شور و شادی بر تنم پیراهن است


جمله می خواندند پاکوبان و تفت:


« خر برفت و خر برفت و خر برفت » * بیت: از مثنوی مولوی


صوفی آن شب سرخوش و دل شاد بود


جانش از هر بیش و کم آزاد بود


تا سحر می خواند با آن صوفیان؛


«خر برفت و خر برفت»، از عمقِ جان


صبحگاهان گفت؛ یاران الوداع !


شاکرم از بزمتان و زآن سماع


در طویله رفت تا آرَد خرش


بُد طویله خالی و پُر، آخورش


گفت؛ای خادم برو مَرکَب بیار


دل دگر اینجا نمی گیرد قرار


پاسخش داد؛ ای رفیقِ با مرام


پول خر دیشب بشد صرف طعام


مرکَبَت را صوفیان بفروختند


شمع بزم شب بدان افروختند


چون که صوفی این حکایت را شنُفت


شادمان شد،چهره اش چون گل شکُفت


سر به سوی آسمان کرد آن کریم


گفت؛ ای دانای رحمان و رحیم


هرچه پیش آری،بر آن من راضی ام


کی غمین بر اتّفاقِ ماضی ام؟


شادمانم کاین جماعت شاد شد


از خری، باغ دلش آباد شد


خنده دیدم بر لبان صوفیان


جانِ من بَرخیِّ جانِ صوفیان


بهجت این صوفیان؛ خیرُ الامور


جمعشان خالی نباشد از سُروُر


در سماع صوفیان گشتم شریک


شاکرم یارب ازین کردار نیک


کاش باشم مالک صد راس خر


تا ببخشم جملگی را بی نظر


تا که صد شب شاد بینم صوفیان


شادمان تر ،خود شَوَم در آن میان


با خری، گر شادمان سازی دلی


گرنبخشی خر، تو بس نا مُقبلی


وه چه خوش خواندند شعر "خر برفت"


جانم از آوازشان شادان و زَفت


فرصت نیکی ز من یا ربّ مگیر


تا شود راضی زِ من برنا و پیر


پیر رندان چون سخن هایش شنید


گفت خیر حق بوَد بر تو مَدید


گشت معلومم که عارف گشته ای


بر رموز امر واقف گشته ای


بنده ی حقّی، نئی در بند خلق


تن رهانیدی چه خوش زین کهنه دلق


غیر نیکوئی، نبینی در جهان


این حقیقت بر تو گردیده عیان ؛


در طریقت هر چه می بینی نکوست


آن چه پیش سالک آید خیر اوست !


.


لطفا به اشتراک بگذارید: