بسیجیه عینکش را دور دستش چرخوند
بسیجیه عينکش را دور دستش چرخوند و بعد به چشمش زد، سرش گيج رفت، افتاد.
بسیجیه رو میارن تهران واسه سرکوب بهش تشویقی مجوز داروخونه میدن. یه روز بامشاد میره داروخونه بسیجیه ميگه: داداش هزار تا ميخ داري؟! بسیجیه ميگه: نه. دوباره فردا مياد ميگه: داداش هزار تا ميخ داري؟! باز بسیجیه ميگه: نه برادر، اينجا داروخانه است، ميخ فروشي نيست! هي چند روز اين اتفاق ميفته، بسیجیه با خودش ميگه: بگذار بروم هزار تا ميخ بخرم، يک سود حسابي بکنم. فرداش دوباره بامشاد مياد ميگه: داداش هزار تا ميخ داري؟! بسیجیه ميگه: بله که داریم، 3 تا کارتون ميخ ميگذاره جلوش… بامشاد يک نگاه ميکنه ميگه::اََاَ….ه! ایول داداش توچقدر ميخ داري