......شب سردی بود

شب سردی بود...


زن بیرون میوه‌فروشی زُل زده بود به مردمی که میوه می‌خریدند .


شاگرد میوه‌فروش ، تُند تُند پاکت‌های میوه را داخل ماشین مشتری‌ها می‌گذاشت و انعام می‌گرفت.


زن با خودش فکر می‌کرد چه می‌شد او هم می‌توانست میوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیک‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه‌های خراب و گندیده داخلش بود .


با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه»


 می‌توانست قسمت‌های خراب میوه‌ها را جدا کند و بقیه را به بچه‌هایش بدهد... هم اسراف نمی‌شد و هم بچه‌هایش شاد می‌شدند .


برق خوشحالی در چشمانش دوید...


دیگر سردش نبود!


زن رفت جلو ، نشست پای جعبه میوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد میوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال کارت ! »


 زن زود بلند شد ، خجالت کشید .


 چند تا از مشتری‌ها نگاهش کردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...


راهش را کشید و رفت.


چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »


زن ایستاد ، برگشت و به آن زن نگاه کرد . زن لبخندی زد و به او گفت :


 « اینارو برای شما گرفتم . »


 سه تا  پلاستیک دستش بود ، پُر از میوه ؛ موز ، پرتقال و انار .


زن گفت : دستت درد نکنه ، اما من مستحق نیستم .


زن گفت :


 « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بی‌هیچ توقعی . اگه اینارو نگیری ، دلمو شکستی . جون بچه‌هات بگیر . »


 زن منتظر جواب زن نماند ، میوه‌ها را داد دست زن و سریع دور شد... زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه می‌کرد .


قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، غلتید روی صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدایی لرزان گفت : « پیرشی !... خیر ببینی...» هیچ ورزشی برای قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.


پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد


 خانواده دوستی و عشق ورزیدن


به هم نوع است را شادباش میگوییم .


لطفا به اشتراک بگذارید: