آنجا مرديست
كه دركلماتش
نبرد انسان و شيطان را مي بيني
در ميداني
پر از پيكرهاي بخاك افتادة توطئه
حماسة صدقش را بنگر
در عصري كه
دروغ
رايج ترين كالاست
آنجا مرديست
جريحه دار تيغ خيانت
كه در هر كلامش
حقيقتي خونين
چون قهرماني پيروز بپا مي خيزد.
گوش كن!
چكاچك شمشير صدق را
اينك قهرمان زيباي ميدان
بر اسبي از وفا
به پيش مي تازد
و با هر چرخش شمشيرش
توطئه اي را به خاك مي افكند
رجزهايش
كلام شهيدان به ناحق كشته است
بر پهنة ميدان
در زمانه اي كه
«چشم بستن»
ننگين ترين رسم رايج است
به خود ميگويم
هر گاه كه تاخت بر مي دارد
تمام قامت به پا خيز
با قلبت
همچون اسبي
نفس زنان
با شيهه هاي شوق
و كلمات شعرت را
رو به جهان خون آلود معاصر
فرياد كن
كه:
آهاي! انسان، آمد.
م. شوق