حکایت

حکایت???

روستای ما دو ارباب داشت که همیشه

بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم

کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده

 بودند یک روز اختلافات بالا گرفته

 بود و قرار شده بود فردا برای چماق

کشی با طرفداران اربابِ مقابل به

 صحرا برویم اما من یک روز مانده

به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .

 در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط

خانه شدم دیدم دو ارباب در حال

کشیدن قلیان هستند !

گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!

پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !

اربابمان گفت :

شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!

این هم چه حکایت آشناییست…