مدتی هست خدا رفته برون از نظرم


مدتی هست خدا رفته برون  از نظرم





نه چنین بودم و یک فاجعه امد به سرم...





قصه اینجاست که من اهل عبادت بودم





صبح وظهروهمه شب روبه سعادت بودم...





باورم بود که حاجی شدن از ایمان است





شیخ و ملا واذان گوی محل انسان است...





باورم  بود که مفتی محل درویش  است





هرچه میگویداز ایمان بخدای خویش است...





چند سالی به همین حال وهوا طی کردم





من ندانستم از این کار چه حاصل  کردم...





یاد  دارم  که  به  یکباره  پشیمان گشتم





الغرض حاصلش  این  بود  که آگه گشتم...





دیدم  انگار  که این ریش و عبا وتسبیح





همه  اسباب  ریا باشد  و  باب   تفریح...





پس ان چهره ی معصوم بدیدم شیطان





که  خورد  مال یتیمان  و  ندارد ایمان...





سر من بند به یک ضای والظالیییین بود





کار او نفت و صدورش به یمن یا چین بود...





حاجی انگار که فهمیده عجب خر شده ام





چشم بر بسته کمی کور وکمی کر شدم...





پیش خود گفته که تا ذکر و دعا میخواند





از وطن هر چه درون هست به ما میماند...





من در ان لحظه ز تزویر و ریا دور شدم





به خودم  امدم  از  باور خود  دور شدم...





بعد از ان کم کم از ایمان خودم خسته شدم





بخدا کفر نگویم زخداوندی او خسته  شدم...





دیدم انگار از این دین که به من هدیه شده





سهم حاجی همه پول وسهم من سجده شده...


لطفا به اشتراک بگذارید: