بچه که بودم


بچه که بودم،





سر نمازم با صدای بلند دعا کردم "خدایا یه دوچرخه به من بده"





پدرم شنید، گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانش است و خصوصا ببخش گناهان،





نه دوچرخه دادن.





صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و سر نمازم دعا کردم: خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش.





بابام شنید: گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.





از آن روز دیگه من راهم را پیدا کردم.





 الان هم مسئول بزرگی توی ایران شدم





اول اختلاس و بعد نماز و توبه.





پایان


لطفا به اشتراک بگذارید: