روزی گذشت سانتافه ای از چهارراه


روزی گذشت سانتافه ای ازچهارراه





ازاگزوزش م مهیبی بپای خاست





پرسیدبچه فال فروش ازرفیق خود





این لگسوس است ، نه بگمانم که زانتیاست





آهی کشیددخترک گل فروش وگفت





این که گذشت ذره ای ازپول نفت ماست





این اشک دیده ی پدرومادرمن  است





این خون جاری ازرگ وازریشه ی شماست





این گفت وخواست تابرودفالگیرگفت





نه این شعارهاهمه اش باددرهواست





این پولدارهاکه نباشندخودبگو





دراین چهارراه چه کس مشتری ماست





یاتوازخودت چه کسی گل خریده است





آنکس که پولدارخفن هست یاگداست





یافال من وسیله ی تفریح کیست هان





آنکس که پشت شیشه ی بنزگرانبهاست





جائی که پول خمس وزکات آستین شیخ





نذرونذورمردم ماگنبدطلاست





جائی که اختلاس وچپاول طبیعی است





سرمایه های ملت مادست دزدهاست





مابچه های کوچه خیابان وچهارراه





روزیمان نه دست خدادست اغنیاست





هالوگلوی خویش چراپاره میکنی





چپ کرده ای بده قلمت رابدست راست





      محمدرضاعالی پیام(هالو)





پایان


لطفا به اشتراک بگذارید: