( حرف هایی پشت سر انسان )


«حرفهایی پشت سر انسان»





???❤️





داستانی دربارة منزلت و کرامت انسان،





            «سرانجام وقتی انسانها در شهر سرشان شلوغ شد، عناصر طبیعت خلوتی دور از چشم انسان گیر آوردند و با هم دربارة انسان صحبت کردند.





روح طبیعت گفت: این مدت که در خدمت انسان کار کردید، نظرتان راجع به او چیست؟





شب گفت: من فکر می کنم بسیاری از انسانها به من نیاز ندارند. چون شب که من فرامیرسم، می بینم که آنها در طول روز هم تاریک بوده اند. بنابراین حضور من را حس نمی کنند.





طبیعت گفت: شما چه می گویید. آیا اینطور است؟





روز گفت: متأسفانه بله! برخی انسانها هستند که وقتی من هم هنگام صبح فرا میرسم، اصلا متوجه نمی شوند. انگار نه انگار که آفتاب درآمده. بعضی شان از تکه های شب هم سیاهترند.





ستاره گفت: همان بهتر که برخی انسانها در خواب باشند و چشم باز نکنند!





سنگ گفت: من می فهمم که وجود آنها از من خیلی کاملتر است. اما با وجود این، بعضی شان خیلی از ما بیشتر با یکدیگر غریبه اند. با این که همسایة هم اند، اما آنقدر که ما سنگها حتی به هم نگاه می کنیم، به همدیگر نگاه هم نمی کنند!





باد گفت:  برخی اوقات خیلی به هم میریزم. چون مقابل انسانها می روم با هزار بوی عطر و با هزار پیچ وتاب به گردآنها می رقصم و شورش و هیجان می کنم. اما برخی از آنها مانند اتاقی هستند که درها و پنجره هایش سالهاست باز نشده و هوای راکدش سالهاست عوض نشده! 





روح طبیعت گفت: اینقدر که شما از انسان بدگویی می کنید آیا بهتر نیست که زمین را از انسان پاک کنیم، و دوباره همان پاکی طبیعت بر زمین حاکم شود؟





ناگهان شاخه های درخت و گلهای گلزار به صدا درآمدند و گفتند:





ـ ما اعتراض داریم. اینها تماما نقاط ضعف انسان را می گویند. چرا نیمة خالی لیوان را می بینید؟ حتی شما نیمة خالی را هم ندیدید اصلا تقریبا لیوان را خالی دیدید. ممکن است بعضی انسانها ضعفی و عیبی داشته باشند اما همة آنها که مثل هم نیستند!





روح طبیعت گفت: شلوغ نکنید! مثل اینها که دلیلی آوردند، شما هم نمونه ای و دلیلی از خوبی های انسان ذکر کنید!





گلزار گفت: یکی از دلایل من برای خوبی انسانها این است که آنها بهترین اوقات زندگی خود را که اسمش عید و جشن است به تکریم طبیعت می پردازند. حتی عناصری از طبیعت را بعنوان رمز و نشانه در کنار کتاب پروردگار، بر سر سفرهشان می گذارند!





دریا گفت: آری! آنها یک تنگ از آب که ماهی درآن می اندازند، به نشانة تکریم من بر سر سفره می گذارند. همین گل سنبل را هم می برند در کنار شمع، و آیینه سر همان سفره میگذارند. بسیاری از گلها را داخل زیباترین گلدانها می گذارند.





آسمان گفت: ماه شبهای من را، سمبل عشق و زیبایی قرارداده و هیچ شاعری نیست که از ماه ستایش نکرده باشد.





درخت گفت: سیب را که خوشبوترین و زیباترین میوه هاست، به نشانة تکریم ثمرة وجود من، در سفرة عیدشان می گذارند.





در این حال، روز به شب گفت: فکر می کنم ما کمی اغراق کردیم. مثلا  شما باید بخاطر بیاورید که این انسانها با چراغها و شمعهایی که روشن کرده اند، باعث زیبایی شما شده اند. تصویر کنید اگر اینها نبودند، کرة زمین یک کرة تاریک بود.





یک ستاره که حرفهای روز را شنیده بود گفت من هم فکر میکنم در سخن ابتدای کار اشتباه کردم. چون ما ستاره ها که از آسمان به زمین نگاه میکنیم می بینیم زمین از چراغ دلهای انسانهای فداکار مثل روز روشن است. اصلا کهکشانی از ستاره هاست.





خاک گفت: آنها همان انسانهایی هستند که خونشان بر من ریخته می شود، چون از جان خودشان می گذرند. دایم بخاک می افتند اما باز از مبارزه با ظالمان دست نمی کشند.





روز بعد برگشت و به طبیعت گفت: من در ابتدا کمی تحت تأثیر اعمال برخی انسانها اشتباه کردم و نظرم را به کل انسانها تعمیم دادم. در حالی که بیشتر انسانها خوب و دوست داشتنی هستند.





در اینجا یک شقایق از جا بلند شد، و فریاد زد:





کدام یک از ما عناصر طبیعت، خود را فدای همنوعان خود میکنیم؟ من هیچ شقایقی را ندیده ام که بخاطر سایر گلهای دشت بگوید شبنمهای من مال تو، یا من میمیرم تا تو از آب جویبار بیشتر استفاده کنی.





درخت هم گفت: ما درختان هم تنها به فکر رشد خودمان هستیم. اما انسانها سر و تن خود را به تیغ دشمنان می سپارند تا زندگی دیگر انسانها باقی بماند.





لاله گفت: حتی اگر یک انسان روی زمین بود که عشق در دل او وجود می داشت، من رأی می دادم که کل طبیعت برای همیشه خادم او باشد. چراکه عشق، نایابترین گوهر هستی، تنها در دل انسان پرورده می شود.





دریا گفت: همة مرواریدهایم را به پای انسان خواهم ریخت.





آزاد آریاشاد


لطفا به اشتراک بگذارید: