گرگی استخوانی در گلویش ....


گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی میگشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.





لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.





گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است!





وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی.





دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد،  بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب!





سکوت در مقابل حق بزرگترین خیانت است





پایان


لطفا به اشتراک بگذارید: