آقای دبير! چرا در خيابان نشسته ايد؟
راه کوچه بسته بود
شرم در پياده رو نشسته بود
پشت پيرزن شکسته بود
رشته های زندگی، همه گسسته بود
پيرمرد
بعد سالها و سالها دبيری اش
از فشار کار نه!
که از هجوم وهن،
خسته بود و دلشکسته بود
مانده بودم از چنين دقيقه ای چسان گذر کنم، که يک قطار درد و بهت
ناگهان مرا گرفت زير چرخهای خود
موجهای تف به اين حکومتی که باعث چنين فضاحتی ست
از دهان پر ز بهت رهگذر
به آسمان و بر زمين و بر جدار خانه های کوچه جسته بود
مبل و صندلی و سطل و قوری و سماور و کمد
در پياده رو که جای اين اثاث را نداشت
از حصار نظم خانه ای که بعد ازين دگر
خانه ای برای پيرمرد و پيرزن نبود، رسته بود
مردمان يکی يکی پس از سکوتشان، ز دام شرم خود گريختند
ليک من جنان چو يک درختِ شاخ شاخِ خشم ودرد
ايستاده ام
ايستاده ام و مانده ام در آن مکان
همين مکان
که تا هنوز هم
شرم
در مسير عابران نشسته است
گير کرده پيکرم به دام بغض.
يک طناب درد
پای قلب و روح و مغز و استخوان پيکر مرا
به آسفالت کوچه بسته است
شرم در پياده رو نشسته است.