پادشاه و سرباز...


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد.





از او پرسید:





آیا سردت نیست؟!





نگهبان گفت:





چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.





پادشاه گفت:





من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا برایت بیاورند.





نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.





صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالی قصر پیدا کردند ، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :





ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد....


لطفا به اشتراک بگذارید: