شام مهتاب...


شام مهتاب





تو اون شام مهتاب کنارم نشستی





عجب شاخه گل وار به پایم شکستی





قلم زد نگاهت به نقش آفرینی





که صورت گری را نبود این چنینی





پریزاد عشق و مه آسا کشیدی





خدا را به شور تماشا کشیدی





تو دونسته بودی چه خوش باورم من





شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من





تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب





تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب





قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی





تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی





همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت





به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت





گذشت روزگاری از اون لحظه ناب





که معراج دل بود به درگاه مهتاب





درون درگه عشق چه محتاج نشستم





تو هر شام مهتاب به یادت شکستم





تو از این شکستن خبر داری یا نه





هنوز شور عشق و به سر داری یا نه





هنوزم تو شب هات اگه ماه و داری





من اون ماه و دادم به تو یادگاری





من اون ماه و دادم به تو یادگاری





من اون ماه و دادم به تو یادگاری.


لطفا به اشتراک بگذارید: