به عظمت دوست داشتن...
«به عظمت دوست داشتن»
عصر بود. ماشین از بزرگراه به فرعی پیچید و سرچارراه اولی مقابل خانهای نگه داشت.
داریوش پیاده شد، توپ فوتبال و ساک لباسهای ورزشیاش را از صندلی برداشت به سیامک که در صندلی عقب نشسته بود گفت:
- فردا میاین واسه مسابقه. آره!؟
سیامک که مشغول گاز زدن سیبی بود سرش را تکان داد و در همان حال همکلاسی آمریکاییاش که در پشت فرمان نشسته بود با خنده گفت: گودبای کاپیتان داریوش!
داریوش دستی تکان داد. ماشین با سرعت از جا کنده شد.
در راهروی خانه، ساکش را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. آب سردی توی لیوان ریخت و روی صندلی نشست. هیچکس در خانه نبود. فنجانهای قهوة روی میز خبر = میداد که کسی مهمان بوده. چون پدر و مادرش کمتر قهوه درست میکردند.
لیوان آب را سرکشید، چشمش به نشریهای روی صندلی کنار دستش افتاد. «حتما پرویزخان مهمان بابا بوده.»
نشریه را برداشت. ازصفحات سیاسی سر در نمیآورد، ورق زد تا مگر در صفحة علمی یا ورزشی چیزی پیدا کند، عکس مردی که ستارهای بالای سرش بود، توجهش را جلب کرد. چه نگاه صمیمی و چهرة مهربانی داشت. نگاهش ازروی عکس به جملهای با خطوط درشت لغزید:
« راه مردم را آگاهانه پذیرفتم و برای پایان دادن به رنجهایشان، تنها چیزی که دارم، یعنی جان خود را آگاهانه میدهم.
روزنامه را جلوتر کشید و دوباره به چهرة آن مرد نگاه کرد. گویی در این نگاه چیز آشنایی بود. آنسوتر نگاهش اولین بند شعری را طی کرد:
«در ورای قدرت عشق
انسانهایی به عظمت «دوستداشتن» ایستادهاند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زندهاند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیت اند»
تازه چشمش به عنوان بالای صفحه افتاد. اولین بار بود که به چنین مطالبی دقت میکرد.
لیوان آب را روی میز گذاشت و دوباره به همان چشمان آشنا نگاه کرد. سطرهای ستونِ زیر عکس او را بخود کشید:
«مجاهد شهید .... در یک خانوادة مرفه بهدنیا آمد. زندگی مرفه و امکانات فراوان خانوادهاش نتوانست او را نسبت به رنج و محرومیت مردم در زنجیر بیتفاوت کند. از این رو پس ازمدتی فعالیت، بهطور تمامعیار زندگیش را وقف مبارزه کرد..... دریکی ازتقاضاهای خود برای اعزام به جبهة نبرد آزادیبخش نوشته بود:
«برای آن که دیگر دختر محرومی توسط پدرش به فروش نرود، برای آن که پدری از شرم نگاه کردن به روی فرزندانش، خود را نکُشد، و مادری برای تامین مخارج زندگی دخترش، مجبور به فروش کلیهاش نشود، در اینراه قدم میگذارم و درخواست میکنم تقاضایم را برای اعزام به منطقه بپذیرید…»
کلمة «منطقه» به تفکرش واداشت. آنروز که سیامک و پدرش پرویزخان به خانة آنها آمده بودند، و بحث شهرهای ایران شدهبود، سیامک دربارة «منطقه» حرفی زد اما مادر زود صحبت او راقطع کرد و بحث ورزش و فوتبال را پیش کشید.»
دوباره به تماشای نشریه مشغول شد. در پایین صفحه عکس تمام قدی از دو مرد درکنار تپهای دیده میشد.
« اینجا باید همان «منطقه» باشد.
مردی که در سمت راست عکس، سلاح بردوش داشت و دستهایش را به پشتش گرفته بود، شاید صاحب همان چشمان مهربان بود.
احساس کرد از دیدن قامت این مرد با سلاحی بردوش احساس گرما میکند. حس کرد خیلی دوست دارد این چهره را در خاطر بسپرد. دوباره چشمش به سطرهای وصیتنامه افتاد:
«فرزندم «حنیف» را به سازمان میسپارم و میدانم که سازمان با مراقبتهای بسیارزیادش بهتر از هر پدری برای اوخواهد بود.»
صدای در خانه بلند شد. مادر بود با یک سبد میوه.
داریوش روزنامه رابرداشت:
- مادر! تواین عکس رو میشناسی؟ میدونی پسرش کجاست؟
رنگ مادر بیکباره پرید و باصدایی لرزان گفت:
«کی بهت گفت؟»
داریوش پرسید : چی رو؟
- هیچی هیچی...!... گفتم کی اون نشریه رو بهت داد؟
مثل این که بابا با پرویز خان اینجا بودهن! این نشریه روی صندلی مونده بود!
مادرنشریه را گرفت و در حالی که بیرون میرفت گفت:
- خوب شد گفتی این پرویزخان همیشه وسایلش رو جا میگذاره. راستی مسابقة فوتبال کی برگزار میشه؟
...
این سوال تا آخر شب ذهن او را مشغول کرد.
فردا قبل از مسابقة فوتبال مدرسه، سیامک را دید
-تو راجع به منطقه چی میدونی؟
- من! فقط میدونم خونوادة منوچهری که اونور بوستون زندگی میکنند، یه دختر بچهرو ازمنطقه گرفتهن.
داریوش سعی کرد از گذشتههای خودش چیزی بخاطرآورد. راستی از کی با خانوادهاش به آمریکا آمده بود؟ چرا در آمریکا زندگی میکند؟ پس از مدتی کنکاش بیاد آورد که یکروز که با پدرش و پرویزخان به پارک رفته بودند، پرویزخان او را با اسم دیگری صدا زد. آنروزهم پدر، او را برای خرید بستنی به فروشگاه فرستاد.
روز بعد، که ازمدرسه به خانه رسید چشمش به کلید کمد مادر که روی در کمد مانده بود افتاد.
میترسید مادر برسد. اما بالاخره نشریه را از لایة میانی یک کیف، بیرون کشید. «چرا نشریه اینجا گذاشته شده؟»
بعد پاکتی را که در جیب زیپ دارکیف بود بیرون آورد.
لحظاتی بعد توی اتاق خودش در را قفل کرد و تمامی زندگینامه و وصیتنامة آن شهید را خواند:
«...در فروردین سال۶۷ به منطقه اعزام و وارد تیپهای رزمی شد سپس در عملیات چلچراغ شرکت کرد و دلاورانه جنگید و در فروغ جاویدان در یک نبرد حماسی با پاسداران رژیم بهشهادت رسید.»
دستهایش می لرزید... نامة داخل کیف مادررا بازکرد. با اولین جملات همه چیز تمام شد:
«دربارة نگهداری حنیف و مسئولیتی که پذیرای آن شدهاید نمیدانم چگونه سپاسگزاری ... لذا به اینوسیله.....»
کنار جالباسی، روی میزتلفن، دفترچة تلفنها را بازکرد و آدرس پرویزخان را یادداشت کرد. بعد بسرعت بیرون رفت.
پرویزخان که در را بازکرد، از دیدن داریوش که به تنهایی به دیدن او آمده تعحب کرد؛ اما بگرمی او را به داخل دعوت کرد. چندی بعد وقتی فنجان چایی را روی میز جلوی داریوش گذاشت اولین سوال داریوش او را به دستپاچکی دچار کرد:
- میدونی داریوش جان! اصلا چرا به این فکرا افتادهای ؟ حالا چی شده مگه.
- من حق دارم حقیقت رو بدونم یا نه؟
- البته که حق داری؟ اما بعضی حقایق شاید همیشه ..
- پرویزخان! من دیگه بزرگ شدم.
پرویزخان قهوهاش را سرکشید و گفت:
- خب از خودشون پرسیدی؟ چی بهت گفتن؟
داریوش نشریه را درآورد و و صفحة شهیدان را نشان داد:
- من تقریبا همه چیز رو فهمیده م.
نگاههای پرویزخان انگشت داریوش را که روی سطرهای وصیتنامه پیش میرفت دنبال میکرد:
«میدانم که سازمان با مراقبتهای بسیارزیادش بهتر از هر پدری برای اوخواهد بود.»
داریوش ادامه داد: اما حتی اگه بچة این مجاهد نباشم، دوست باشم...
پرویزخان با انگشت اشکهایش را ازروی گونههایش پاک کرد.
- حنیف جان! میدونی! پدر و مادر فعلیت هم خوبی تو رو میخوان.
از این که پرویزخان او را حنیف خطاب کرد گرم شد و چشمانش از تیزی اشک سوخت. بلند شد و پرویزخان رو بوسید.
پرویزخان همونطور که گریه میکرد نشریه رو گرفته بود و شعر رو می خوند:
«انسانهایی به عظمت «دوستداشتن» ایستادهاند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زندهاند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیتند»
دم در وقتی دوباره پرویز خان را میبوسید، گفت
فکر میکنین اگه اون شعرو رو برای مامان بابا بخونم، قبول میکنن که منم میتونم مثل پدرم بشم؟
........پایان.........