در چرخ عارفانه ی آتش
آن شب بجز حديث تو حرفي به دل نبود
فرصت نيافت گريه كه ازسينه بگذرد
سرمايه، اشك بود و ز چشمي رها نشد
آن شب حضور شعله مجالِ سخن نداد
در چرخ عارفانه ی آتش ، گُل ات شكفت
ديدم كه مرگ پيش تو شرمندگي گرفت.
آن شب شکست هيبت شب در شرار تو
« سرما ـ سكوت » در قدمت سر نهاد و مرد
«جان شعله »ات به عشق سلامي دوباره داد
شاهد شدم كه عشق در اين جا غريب نيست
اسطوره پيش قامت سرخ تو رنگ باخت
نام تو ماند و قصّه پرا كندگي گرفت.
آن شب دوباره گلستان شد اين كوير
پايان گرفت فصل زمستان، بهارشد
آن شب به يمن آتش تو،لاله برفروخت
با بوسه ی فروغ تو ،خورشيد زاده شد
گُل ،خنده كرد در آن شب،تو سوختي
يعني؛بهار از دلِ تو زندگی گرفت .