کهکشان...
کهکشان
سری به آفتاب زدم گفت سایه می میرد
سزای تیرگی اش را ز نور می گیرد
سری به ابر زدم گفت دشت می روید
دوباره چشمه ره لاله زار می پوید
سری به باد زدم گفت با هوای قفس،
بگو که تندر و توفان رسد ز پیش و ز پس
سری به چشمه زدم گفت باز می جوشم
تمام دشت می اید درون آغوشم
سری به شعر زدم گفت باز غزل
به کام شهر بریزد شراب و عطر و عسل
دلم چو مرغ سحرگاه پر زنان آمد
که بر شب سیه شهر کهکشان آمد
پیام شعرگونه ای از سوی اختران آمد
به آشتی زمین باز آسمان آمد