خنیایی بلند…

خنیایی بلند

خنیایی است بلند،

این فواره که تا به عرش بالا می رود

و با خون تو سخن می گوید.

و فخری است بی بدیل

بوسه زدن بر سنگی

که مزاری بی نام است.

روا نیست!

روا نبوده است دیدن این رود مذاب آینه و قیر

و اشباح گمشده در غبار نور

و تن نشستن

در رودی از جاودانگی.

روا نیست همنشین سکوت بودن

و گمگشتگی در واهمه ها و بیم های خود

و گریختن از پاسخ به چرایی که بی پاسخ است

بگذار از این خراب آباد بگذریم

و حلقه در حلقة دستها

خنیای صبحگاهی مان

خاطر پر طراوت چکاوکی باشد

آمده از خرابه هایی که سرودهایمان را دفن کرده بودیم.

بگذار!

سرودمان سوگندمان باشد.