نبض شهر...


نبض شهر ـ ذکر و تنفر





ظهر یک روز تعطیل به زحمت مغازه‌ای را پیدا کردم که اتفاقاً بسته نیست. از زور گرما هم که شده فوری خودم را به درون مغازه جا دادم. شیشه و قاب عکس وخرت وپرت و میزبرش چندان جایی برای ایستادن نمی‌گذارد. از همان جلو سلام بلندی کردم و پیرمرد جواب داد سلام علیکم آقاجان و آهسته با خود می‌گوید سلام بر حسین شهید. صورت و موی سفیدی دارد با چشمان روشن و ته ریش کوتاه. نگاهش رنج و محبت را توأمان دارد. آثار آفتاب شدید بر رنگ پوست روشنش رنج سالیان را بر جسته کرده است.





زیر لب و مدام با خود چیزی می‌گوید که بعد فهمیدم ذکر است.





نوع و اندازه شیشه را گفتم و بسم الله گویان از جا بلند شد و به سراغ قواره‌ها رفت اما پیدا نکرد. گفت اندازه شما را نداریم و اینها کوچک است. برای برش جام هم باید پسرم باشد و دست تنها نمی‌توانم جام را بیرون بکشم. فردا بیا که پسرم باشد. نگاهی کردم و آرام گفتم لعنت خدا بر شیطان رجیم! چهره خسته و عرق کرده مرا دید و دوباره جستجو کرد. در قفسه‌های دیگر قواره‌ای بزرگتر پیدا کرد و گفت بگذار ببینم اگر این هم نباشد باید فردا بیایی. جابه‌جا کرد و با هر حرکت با خود ذکری زیرلب زمزمه می‌کرد.





اندازه گرفت و با خوشحالی گفت مناسب است. یک طرف ۲سانت باید کوتاه شود...





ذکر زیر لب از زبانش نمی‌افتد مگر زمانی که حرف می‌زند. یاد بزرگترها به‌خصوص پدر مهربانم می‌افتم که همین‌گونه بود و عجبا که خلوص در اعتقاد راه را به او نشان داد و به راه خمینی نرفت.





با خود می‌گویم با این‌همه ذکری که این می‌گوید جایی برای فکر و صحبت دیگری باقی نمی‌ماند. اما ترک عادت موجب مرض است و برای امتحان هم که شده با احتیاط حرفی انداختم.





- راستی چنده بابا؟





- متری ۴۵تومنه





-اوه، آخرین بار یادمه چهار و پونصد بود. یادم نیست چند سال پیش اما خیلی سال نیست. واقعاً این‌قدر گرون شده؟ واویلا!





در حالی‌که سرش را تکان می‌دهد از ذکر می‌ماند و ناگهان منفجر می‌شود:





- چی بگم؟ این‌که وضع نیست، این زندگی نیست که! اصلاً نمیشه زندگی کرد. آقا پا میذاری تو خیابون جیبت خالی میشه. مخصوصاً این جوونا رو چی بگم؟ ولله همش به فکر اونام خیلی غصه می‌خورم. خیلی دلم به‌حالشون میسوزه. مثل این‌که گریه‌اش گرفته و بلند و همراه با بغض سلام بر حسین شهید را تکرار می‌کند...





در حالی که از حالت و لحنش متأثر شدم فکر می‌کردم با این‌همه ذکری که می‌گوید معلوم نیست مسبب فلاکت را نشانه می‌رود یا نه. لابد کلیشه تبلیغات حکومتی و فریب درمانی و ترامپ و صهیونیزم و خارجیها و فاسدان موهوم و نفوذیها و.... یا شاید هم درست کانون فتنه و فساد و بیت‌العنکبوت را نشانه رود؟





ادامه می‌دهد:





این زن و شوهرهای جوون چکار کنند؟ باید کرایه خونه بدن یا خرج زندگیشون کنند؟ برای لحظاتی گریه‌اش می‌گیرد و با همان لحن می‌گوید که آخه با این حقوق اگه کارم داشته باشن چطوری هم کرایه خونه بدن هم خرج خورد و خوراک کنند؟ مرد و زن خونه هم که کار کنند باز هم نمیشه. اونوقت باید تو خیابون راه بیفتن و به در و دیوار نگاه کنند و از یکیش بالا برن. کار دیگه‌ای که نمیشه کرد. اونوقت میگن چرا اینجوری و چرا اونجوری! هر طور حساب کنی نمیشه زندگی کرد. ما که زندگیمونو کردیم اما اونا چکار کنند؟ خدا لعنت کنه این بی‌شرفها رو، خدا ازشون نگذره. من خودم اینطوری نگام نکن. خاتم کار بودم.





لبخند کم رنگی چهره مغبونش را اندکی باز کرد و با شکسته نفسی که غرورش را پوشانده بود ادامه داد: تو تهران همه اش۵۰-۶۰تا بودیم هر دو سه نفر تو یه محل بودیم. دوسه تا سرچشمه، دو سه تا نزدیک سبزه میدون، دو سه تا... اما الان یکی هم نمونده، همه رفتن سراغ کارای دیگه. اینا مگه حالیشونه خاتم کار یعنی چی؟ اصلاً مگه اهل این حرفها هستند؟ مگه حمایت کردن؟ با ذوق و حرکات دست و بدن حالتهای کار را نشان می‌دهد: می‌دونی چقدر فوت و فن داره؟ چقدر زحمت داره؟ ورق روکش رو بکشی و یکی یکی اونا رو بزنی و بتونی در بیاری و چقدر دقت و تجربه می‌خواد؟ چقدر وقت می خواد؟





با لبخند او را تحسین کردم و صحبت به استقبال جهانگردان از این هنر کشید و رونقی که می‌توانست داشته باشد و افتخار و همچنین در آمدی که نصیب مملکت کند.





با هیهات و افسوس ادامه داد:





یکیشون هم نمونده. هر کسی رفت سراغ یه کار دیگه، یعنی همه مجبور شدیم. بذار یه چیزی بهت بگم. الان اون پایین رو می‌بینی؟ یه اوس مهدی بود که تراشکاری می‌کرد. خدای کار بود و هرچی کار سخت و پیچیده بود می‌آوردن اینجا محال بود نتونه در بیاره. مخ عجیبی داشت، خیلی آدم خاصی بود. هرچی بگم باز هم کمه. دستگاههای عجیبی رو می‌آوردن که درست کنه اونم هر چی می‌آوردن دل و رودشو می‌ریخت بیرون و دوباره سرپا می‌کرد و درست حسابی تحویل می‌داد. واقعاً باعث می‌شد ارز خیلی زیادی از مملکت نره بیرون. خواستن ببرنش سپاه و اینا، از همینا دیگه! زیر بار نرفت. اما آلمانا اومدن زیر پاش نشستن و بردنش. اونجا همه امکانات رو بهش دادن. هرچی بگی بهش دادن. خونه ماشین، بهترین امکانات و پول زیاد در اختیارش گذاشتن تا بمونه و برنگرده. اونم بر نگشت. چرا بر گرده؟ مگه مغز خر خورده که برگرده تو این مصیبتخونه؟





پیرمرد کارش را تمام کرد و مبلغ را دادم.





گفت کار تو نیست اینو ببری. با اصرار و تعصب نمی‌گذارد دست بزنم. با این غیرت آشنا هستم. امثال او را دیده‌ام که هویت خود را در کارشان می‌بینند و به آن مغرور و مفتخرند. اصرار بیش از حد ناراحتشان می‌کند کما این‌که او هم به هیچ‌وجه زیر بار نمی‌رود و با تحکم می‌گوید این کار تو نیست. گفتم ماشین نزدیک نیست ولی گوش نمی‌کند. شاید هم از من خوشش آمده و محبتش را نشان می‌دهد. در هوای گرم شیشه بزرگ را به دست گرفت و حدود ۲۰۰متر بالاتر با مهارتهای خودش به‌نحوی داخل ماشین جا داد. شیشه بزرگ است و به‌صورت مایل هم داخل ماشین جا نمی‌گیرد. اما او بلد است چگونه مهارتش را با زحمت نشان دهد.





دریغا که دیدم یک پایش مصنوعی است!


لطفا به اشتراک بگذارید: