خاطرهئی از صمد بهرنگی...
خاطرهئی از صمد بهرنگی
بهقلم خسرو گلسرخی⭐️
«وقتی نویسندهئی را از دست میدهیم، دربارهی او آنقدر میگویند، مینویسند، وصفش میکنند و برایش شعر میگویند، اثر خوب خود را به او تقدیم میکنند و بالاخره این که، سیمائی افسانهیی به او میبخشند و چنین است که او از مردم جدا میشود و موجودی اساطیری و خارقالعاده جلوه میکند.
بزرگترین ستمی که میشود دربارهی صمد بهرنگی کرد همین است که او را اغراقآمیز بنمایانیم. زیرا که بزرگترین وجه مشخصهی اخلاقی و روحی او، سادگی و صمیمیت و عادی زندگی کردن او بود. صمد را نباید از مردم جدا کرد، صمد یک نفر از «ما» بود، از مردم جدا کردن صمد، حقکشی است. او تمام عمرش را میان مردم «ممقان»، «آخیرجان» و جنوب شهر تبریز سپری کرد. میان بچههای قالیباف، در مدرسههای بیدروپیکر و کتابخانهها و کتابفروشیها. کارش در آخیرجان روستای ممقان بود، پاتوق شهریاش کتابفروشیها و همنشینان او دانشآموزان بودند.
هر وقت به کتابفروشی میآمد، کارش این بود که مواظب خرید دانشآموزان باشد. او نمیگذاشت بچهها کتاب مبتذل عشقی بخرند. یادم نمیرود که صمد روزی به کتابفروشی آمده بود، به جوانی که میخواست کتاب جنائی بخرد، خیلی اصرار کرد که منصرف بشود. جوان نپذیرفت. اصرار صمد فایدهئی نکرد. صمد چون معلم بود، میدانست که چهطور حرف بزند. هر طوری بود آدرس جوان را گرفت. جوان کتاب دلخواه خود را خرید و رفت. ولی صمد کتابهائی که میخواست او بخواند را، خودش خرید و برای همین جوان پست کرد.
همین جوان، بارها به کتابفروشی آمد و سراغ صمد را گرفت. ولی صمد رفته بود. «صمد» به «ارس» پیوسته بود.
«عموصمد» چنین بود. بچهها را بدین گونه دوست داشت. در برخورد اول هیچ کسی فکرش را نمیکرد که او نویسنده باشد. آنقدر ساده و بی تکلف بود، مثل قصههایش. او میخواست خیلی راحت با مردم رابطه داشته باشد. در کارگاههای قالیبافی برای کارگران شعر میخواند. در مساجد روستاها برای مردم حرف میزد. در مدرسه با بچهها بازی میکرد و بچهها او را از خودشان جدا نمیدانستند. با آنها میخندید، اگر آنان غمی داشتند احساس تنهائی نمیکردند. عمو صمد برایشان همه چیز بود