داستان ستارهها...
داستان ستارهها
چهل سال یا چهل قرن یا چهل دوره پیش، در اوایل خلقت آسمانها، غول تاریکی، دشمن نور و روشنایی، بجای تاج، پارچهای سیاهرنگ بر سر داشت! او دشمن شماره یک همهی ستارهها بود!
نور، چشمانش را میزد و عصبانی میشد، آنگاه، تاریکی جلوی چشمانش را میگرفت و فریادکشان به نیروهای شرور و بیرحمش دستور میداد که ستارگان را از آسمان بیرون کنند!
نیروهای شرور، شبانه، با قانونشکنی و به پشتگرمی غول تاریکی، به سراغ ستارهها میرفتند. آنها را در بند میکردند و از آن بالا به طرف سیاهچالهها میانداختند!
ستارههایی که سقوط میکردند، شعلهور میشدند، فریاد آزادی سر میدادند و آسمان را برای مدتی ولو کوتاه، روشن میکردند، سپس همانطور که میافتادند، نورشان کمتر میشد تا جایی که فقط ردی از آنها بر صفحهی تاریک آسمان باقی میماند!
اما یک شب در این کشمکشها و در دل تاریکیها، در آخرین لحظات، ستارههای دیگر، فریاد آنها را شنیدند و حرکت آنها را دیدند که چون هالهای از نور تا دوردستها میروند و سپس برای همیشه خاموش میشوند!
آنها با خود فکر کردند و دانستند که اگر کاری نکنند بزودی نوبت خاموشی آنها هم میرسد. به خود آمدند، یکی یکی جمع شدند. از گوشه و کنار آسمان، گرد هم آمدند، تعدادشان آنقدر زیاد شد که دو دایرهی بزرگ و قطور را شکل دادند، دو دایره از جنس نور! که مرتب میچرخیدند، در آسمان حرکت میکردند و ستارگان را یاری میکردند و بطرف خود میکشیدند!
غول تاریکی با دیدن آن دو دایرهی بزرگ نورانی، وحشت کرده و در اعماق تاریکیها فرو رفت!
آن دو دایرهی نورانی با هم قرار گذاشتند که به نوبت، در آسمان بچرخند و مواظب یکدیگر و ستارهها باشند، هر بار یکی از آن دو، حرکت کرده تا به آن طرف آسمان برسد، آنگاه دیگری را صدا میزد تا بیاید و آسمان را روشنایی ببخشد!
قرنهاست که این قرار پابرجاست و ستارگان، سیارات و دیگر موجودات، به فاصلهی معینی، صداهایی از آسمان به گوششان میرسد که انگار دو دوست صمیمی، همدیگر را با شادی و عاشقانه صدا میزنند! گاه یکی از آنها با صدایی مهربانانه میگوید:
آفتاب و مدتی بعد، آوایی مهربانتر جواب میدهد: مهتاب!
شاید شما هم اگر خوب گوش فرا دهید روزها، هنگام طلوع خورشید و شبها، وقت برآمدن ماه، آواز آنها را بشنوید!
شاید...!