ارتش ۳۰هزار ...


ارتش ۳۰هزار نفره آزادی





ماندن یا رفتن





هر چند هفت‌ ساله بودم اما اون روزا رو خیلی خوب به یاد دارم، منظورم دهه شصته.





روزها و سال‌های پر استرسی بود.





هر هفته خبر دستگیری عضوی از خونواده رو برامون می‌آوردن یا خبر ریختن پاسدارهای دژخیم توی خونه یکی از اقوام و...





حامد و دوستاشو خوب به یاد دارم که توی زندان مخوف دیزل‌آباد کرمانشاه سال‌های سال رو سپری کردن.





روی آزادی از زندان رو خیلی کم به چشم دیدن اما حالا که خودم جزیی از کانون‌های شورشی‌ام خوب می‌فهمم که اونا همون سالها خودشونو از هر قید و بندی آزاد و رها کرده بودن...





بعد از قیام دیماه ۹۶بود که تصمیم گرفتم جزیی از افرادی باشم که فکری جز براندازی رژیم آخوندی توی سرم نباشه و از بین تموم گروه‌هایی که مخالف آخوندا بودن مجاهدین خلق رو آگاهانه انتخاب کردم، چیزی رو که حامد و دوستاش ۳۸سال پیش آگاهانه انتخاب کرده بودن و هیچ نیرویی نتونسته بود جلوی این انتخاب رو بگیره.





شبی که حامد قرار بود به بهونه زیارت مشهد هجرت کنه رو هرگز یادم نمیره.





بعضی‌ها داشتن سعی می‌کردن از رفتن منصرفش کنن و اون پاشو توی یه کفش کرده بود که باید برم...





اون موقع درک درستی از رفتن این‌طور آدمایی نداشتم ولی حالا خیلی خوب می‌فهمم که چرا رفتن...





از خواهر بزرگم شنیده بودم قراره به یه جایی بِرن به اسم "اشرف"





من امروز اسم اونجا رو " قلب تپنده ایران" گذاشتم. میدونین چرا؟





چون هر چی سعی کردن اونو از حرکت نگه دارن یه گوشه دیگه شروع به تپیدن کرد.





یه روز توی شهر اشرف، یه روز دیگه توی لیبرتی و امروز هم حوالی تیرانا!





آره! منظورم اشرف ۳هستش.





قصه رفتن و پر کشیدن حامد و یارانش در سال ۶۷قصه آزادی همه آزادی خواهان تاریخ ایرانه...





شاید نشد کنار بقیه یارانشون در ارتش آزادیبخش باشن ولی یه ارتش ۳۰هزار نفره بودن که با مقاومتشون و "نه" گفتن به هیات سفاک مرگ، ضحاک زمان رو به زانو درآوردن...





پس قصه موندن رفقای حامد توی اشرف ۳چیه؟





قصه قصه آدمایی که سالها مسئولیت، استقامت و طاقتشون برای رسوندن مردم این خاک به یه چیزه،





" آزادی".





آره این آدما اشرف ۳رو ساختن تا " قلب تاریخ ایران" رو واسه همیشه فتح کنن...


لطفا به اشتراک بگذارید: