ترانه کف خیابون
کف خیابون ـ ترانه
ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
ای خدا!
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
از خودش هزاران بار پرسیده بود آیا اگر صدایی شنیده نمیشود واقعاً صدایی نیست؟ آیا تیرگی همه جا را گرفته و رنگها را به اسارت برده و هیچ نیست؟ اگر شب با همه سیاهیاش از عهده نور یک شمع بر نمیآید چطور باور کند که سیاهی میتواند بیهیچ روزنهای فراگیر شده باشد؟ این سؤالی بود که باعث شده بود همیشه در پی جواب آن حرکت کند.
همه بیچاره و درمونده شدن!
همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی این سرما و سوز
چه کسی ابرا رو جارو میکنه؟
چه کسی برفا رو پارو میکنه؟
چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا میکنه؟
کی میره خورشید و پیدا میکنه؟
یکبار دیگر وسایلش را مرتب کرد. لباسش را در آینه بررسی کرد و فکری به ذهنش آمد. با یک تغییر ساده خیلی چیزها آمادهتر بهنظر میآمد. ساعت مچی روی دستش بیقرارتر از خودش بود. او را هل میداد که باید زودتر کوله را به پشت بیندازد و حرکت کند. میدانست که تا رسیدن راه زیادی ندارد اما در مسیر باید حواسش را جمع کند.
اگه بیکار بشینیم، باید همه
فکر قبرستون و تابوت بکنیم
میدونین!؟
اگه با هم فوت بکنیم
ابرا رو باد می بره بهار می شه
وقت کشت و کار می شه
همه آستینا رو بالا میزنیم کار میکنیم
میریم و خورشید و بیدار میکنیم...