فغانهایت جهانی را گرفته، کارگر! دنیا خبردارد
تماشایت به جانها درد میریزد، چنین دردی اثر دارد
هر آن جانی که می بیند چه رنجی میکشد بازوی تو بینان
به سوی پتک استثمارکوبی میرود دستش که بردارد
درین روزی که دنیا از تو میگویند و تو بیروزی و نانی
منم دنبال کانونهای شورشخیز رزمی که شرر دارد
شبت سرد است و سفره خالی و فرزند تو بیمار و دارو، نیست!
ولی غارتگرت میلیاردها از دسترنجت زیر سر دارد
چنان موج ستاره میروم با رودی از «پرچم بهدستان»ی
که میگویند این شب سوی صبح عدل و آزادی گذر دارد
به دستانت زدم بوسه، به فریادت زنم بوسه، به بازویت....
که این عشقی ست عصیانزا که شوقش شور و ای بس شعر تر دارد
بکوب ایران سر ضحاک غارت پیشه را زیرا جهان اینک
به فتح و شادی زحمتکشان در این وطن از نو نظر دارد
م. شوق