خاک زر خیز من ، ای چشمه ی جوشان هنر

خاک زرخیز من‌، ای چشمه‌ی  جوشان هنر!


تربتت کو؟  که بمالم همه بر دیده‌ی  تر


 یاد باد آن که شبانگاه تو مهتاب زلال‌،


می‌گذشت از سر هر کوچه و می‌کرد نظر


یاد باد آن‌که چو بربام کلاغی می‌خواند‌،


عمه می‌گفت: «کسی میرسد از راه سفر»


یاد باد آن که شب از قصه‌ی ما می‌شد صبح؛


قصه‌ی شمع و گل و باغ طلا‌، تنگ شکر


شهر ما شهر پری بود و بری بود ز دیو‌،


حوض‌، پر ماهی و خورشید‌، چنان چشمه‌ی  زر


آسمان تیره‌ی  و پر اخم نبود؛ آبی بود


می‌فشاند‌، ابر بهاری به سر سبزه‌، گهر.


یاد باد آن‌ که پر از نغمه‌ی  گنجشکان می‌شد


شاخه‌ی  نارونی را که برافکند تبر


یاد هر گوشه‌ی  تویی وطن بلبل و گل!


اشک در چشم نمود و به دلم ریخت شرر


سرفه‌ی  رفتگر پیر محل‌، صبح طلوع،


کوچه را برق می‌انداخت و می‌کوفت به در


سار بر سیم‌، چنان دانه‌ی  تسبیح سیاه


برف پارو شده از بام‌، فراتر ز کمر


شال بر گردن یخ بسته‌ی  آدم برفی


شب یلدا و اناری؛  قدح خون جگر


صبح‌، مادر به نماز سحری داده حواس‌،


بسکه زد ساز سماور‌، همه شد زیر و زبر


گر شوم خاک و پراکنده کند باد مرا


گویدت ذره‌ی  من:  «عشق منی‌، کحل بصر!»


دلم آتشکده‌ی  مهر تو شد تا به ابد


گو نماند به رهت ازتن من هیچ اثر.


ای وطن!  سرخوشم از آن که کسی می‌آید


که قدومش همه عیدست و گلستان و سحر


بعد از این چلچله‌ها سوی تو آیند به ناز


می‌شوی سبزترین خاک جهان بار دگر


ای خوشا! صبح وصال تو که از راه رسد‌،


با گل و نقل و بهار و غزل و شهد و شکر


در خزر موج زند شبنم و سیماب و گلاب‌،


تاجی از لاله نهد‌، سرخ‌، دماوند به سر


کوچه‌ها پر شود از خرمن گل تا لب بام


از رف پنجره‌ها خنده بریزد به گذر.


#ع_طارق

لطفا به اشتراک بگذارید: