من ودارکوب وسماجت زندگی

من و دارکوب و سماجت زندگی


دارکوب سمج


در تنهایی جنگل


نشسته بر درخت بی برگ


پردة سپید برف در برف


سلطة یخ و خواب.


فرود مستمر


بر تنه ای از سوز و سکوت


و آسمانی بی تیراژه و رؤیا


فرود سخت


فرود سرد


فرود تا مغز زندة درخت.


دلشوره ام بهار نیست،


در جنگل انبوه انتظار


اصرار من


باور کنید، باورکنید بهار نیست!


دارکوب می گفت


با هرکوبش تیز خود بردرخت:


«آن بذر ترد نهفته را


در زیر برفهای تلنبار زمستانی


باور کنید،


باورکنید،


 باورکنید!


باور کنید که من، دیده ام»


من در زمستانهای بی بهار زیسته ام


و با هرکوبش سر بردیوار


گفته ام به خود:


«من بذر را


نه مثل روحی سر بریده و پنهان


که مثل یک درخت


در کاملترین روز سبزی خود


زنده دیده ام».


من و دارکوب


در تکرار


می خواندیم زنده در یخ و برف


با یقین به سماجت زندگی.


کاظم مصطفوی

لطفا به اشتراک بگذارید: