(خروس می خواند )


❑ «خروس می‌خواند»





قوقولی قو! خروس می‌خواند





ازدرون نهفت خلوتِ ده،





از نشیب رهی که چون رگ خشک،





درتن مردگان دواند خون.





می‌تَند بر جدار سرد سحر





می‌تراود به هرسوی هامون.





با نوایش از او ره آمد پُر





مژده می‌آورد به گوش آزاد





می‌نماید رهش به آبادان





کاروان را در این خراب‌آباد.





نرم می‌آید





گرم می‌خواند





بال می‌کوبد





پر می‌افشاند.





گوش بر زنگ کاروان صداش





دل بر آوای نغز او بسته است.





قوقولی قو! بر این ره تاریک





کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟





گرم شد از دمِ نواگر او





سردی‌آور شب زمستانی





کرد افشای رازهای مگو





روشن‌آرای صبح نورانی.





با تنِ خاک بوسه می‌شکند





صبح نازنده، صبح دیر سفر





تا وی این نغمه از جگر بگشود





وز ره سوز جان کشید به در.





قوقولی قو! زخطّه‌ی پیدا





می‌گریزد سوی نهان شبکور،





چون پلیدی دروج کز درِ صبح





به نواهای روز گردد دور.





می‌شتابد به راه مرد سوار





گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید





عطسه‌ی صبح در دماغ‌اش بست





نقشه‌ی دلگشای روز سفید.





این زمانش به چشم





همچنانش که روز





ره بر او روشن





شادی آورده است





اسب می‌راند.





نیما یو شیج ●    ۲ آبان ۱۳۲۵  


لطفا به اشتراک بگذارید: