رشوه


رشوه





وﻗﺘﯽ ﻓرﻣاﻧﻔرﻣا ﺣاﮐﻢ ﮐرﻣاﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴیﻦ خاﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓرﺯﻧﺪ خرﺩﺳاﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍخﺖ.





ﻓرﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣرﺽ ﺩیﻔﺘرﯼ ﺩﭼاﺭ ﺷﺪ.





حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓرﻣاﻧﻔرﻣا ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣاﻥ می‌دهم و بجای آن فقط ﭘﺴر خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗا ﺩﺭﻣاﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.





ﻓرﻣاﻧﻔرﻣا وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓرﻣاﻧﻔرﻣاﯼ ﮐرﻣاﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈاﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ خﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣاﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ‌ﻓرﻭشم.





ﻓرﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.





اتفاقا سال بعد ، ﭘﺴر خﻮﺩ ﻓرﻣاﻧﻔرﻣا ﺑﻪ ﻣرﺽ ﺩیﻔﺘرﯼ ﺩﭼاﺭ ﺷﺪ.





فرمانفرما ﺑرﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐرﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘرﺍ ﺩﺍﺩ ﺗا فرزندش ﺷﻔا یاﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓرﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.





ﺭﻭﺯﯼ ﻓرﻣاﻧﻔرﻣا وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ‌ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩیﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔاﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔر خﺪﺍ ﻭ ﭘیﻐﻤﺒرﯼ در کار ﻧیﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋاﻫاﯼ خاﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫاﯼ ﻓﻘیر و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁﻧها ﺭﺍ ﺑا ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ‌ﻫا ﺍﻃعاﻡ ﮐرﺩﻡ ، ﺑایﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ خﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ‌ﻣاﻧﺪ.





ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍیﻦ ﺣرﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧیﺪ ﻗرﺑاﻥ ، ﻓرﻣاﻧﻔرﻣاﯼ ﮐﻞ ﻋاﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈاﻡ و نظم ﺟهاﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓرﻣاﻧﻔرﻣاﯼ ﮐرﻣاﻥ ﻧﻤﯽ‌ﻓرﻭﺷﺪ.





نشو در حساب جهان ، سخت گیر





که هر سخت گیری بود ، سخت میر





تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت





که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت





استاد باستانی پاریزی





پایان  


لطفا به اشتراک بگذارید: