۳۰ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران و شهادت ۹ زندانی قهرمان در تپه‌های اوین توسط دژخیمان سلطنت منفور پهلوی

۳۰ فروردین، سالروز شهادت ۷ فدایی و دو مجاهد زندانی، به‌دست دژخیمان سطلنت پهلوی و ساواک آریامهری در تپه های اوین است.

در سال۱۳۵۴ رژیم شاه که شاهد آثار گستردهٔ عملیات و فداکاریهای مجاهدین و فدائیان در جامعه، به‌ویژه در میان دانشجویان و اقشار آگاه بود، برای مرعوب کردن فضای جامعه به انتقام گیری از زندانیان سیاسی روی آورد و به این جنایت بزرگ دست زد. سپس آنرا تحت عنوان تیراندازی به زندانیانی که گوئی  قصد فرار داشتند، اعلام کرد.

فدایی بزرگ بیژن جزنی ،در رأس ۷ قهرمان فدایی بود که در جریان این توطئهٔ وحشیانه جان باختند. دیگر فدائیانی که به‌شهادت رسیدند عبارت بودند از: حسن ضیا ظریفی، عزیز سرمدی، عباس سورْکی، محمد چوپان زاده، سعید کلانتری و احمد جلیل افشار.

مجاهدان خلق، فرمانده کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، زندانیان سیاسی محکوم به اعدام و زیر شکنجه در کمیته مشترک شهربانی و ساواک بودند که رژیم شاه در وحشت از محکومیتهای بین المللی ابتدا حکم آنان را به حبس ابد تبدیل کرده بود اما سرانجام فعالیتهای آنان را در زندان برنتابید و این قهرمانان پاکباز را با ۷ فدایی قهرمان دیگر در تپه های اوین به رگبار بست و به‌شهادت رساند.

فردای آن روز نیز روزنامه های رژیم نوشتند که ۹ زندانی هنگام انتقال به زندان دیگر، درحین فرار کشته شدند!!؟ اما جنایت هولناک تراز آن بود که در پس پرده چنین دروغ هائی، مخفی بماند. ۴سال بعد دژخیمانی که در آن جنایت شرکت داشتند، خود صحنه پایداری آن قهرمانان را تشریح کردند.

روز۳۱فروردین۵۴ در زندانهای سیاسی، خشم و سکوتی سنگین و سرشار از اعتراض حاکم بود. زندانیان هنگام نرمش صبحگاهی همه دریک جهت ایستادند و به یاد ۹ شهید بخون تپیده اوین حرکات را ۹بار شمارش کردند وهر بار عدد ۹ را با صدائی بلند فریاد زدند.

اعتراف بهمن نادری پور (تهرانی)

شکنجه‌گر ساواک

در رابطه با واقعه ۳۰فروردین ۱۳۵۴

نادری پور (معروف به تهرانی) شکنجه‌گر ساواک

پرسیدیم کدوم عملیات، عملیات چی؟ عنوان کرد که این عملیات رو پرویز ثابتی مدیرکل وقت ساواک به‌طور کامل در جزییاتش قرار داره و تمام مسائل رو خودش پیش‌بینی کرده، تصویب کرده و مقامات دیگه هم میدونن و سرهنگ وزیری رئیس وقت زندان اوین هم در جریان ماجرا هست و پرسیدیم چی هست جریان؟ گفتش که همونطور که عده‌ای از رفقای ما به‌وسیله این سازمانهای مبارز و مجاهد ترور شدن و از بین رفتن در نظر گرفته شده تعدادی از زندانیان سیاسی نیز مورد تهاجم قرار بگیرن و کشته بشن و بلافاصله هم اعلام کرد چون همه شما دیگه این موضوع رو میدونید هیچ‌کس حق نق و نوق نداره و همه ما هستیم. خب عده‌ای هم مثل من که دیگه یکساعت یا دو ساعت قبل از جریان در این ماجرا قرار گرفته بودیم دیدیم که اگر بخواهیم عملی یا انعکاسی انجام بدیم مسلماً با توجه به این‌که در جریان کار قرار گرفتیم خطرات جانی برای ما در بر داشت بعداً به شعبانی یا حسینی و رسولی که اسم حقیقی‌اش نوذری هستش گفت که برن زندانیان رو از اوین تحویل بگیرن اینها رفتن و ما هم در قهوه‌خانه اکبر اوینی که نزدیک همون زندان اوین هست به انتظار ایستادیم پس از این‌که این‌ها زندانی‌ها رو تحویل گرفتن اومدن و سرهنگ وزیری هم در حالی که لباس فرم ارتشی خودش رو پوشیده بود اومد و از طریق جاده‌ای که از داخل قریه اوین می‌گذشت به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم در اونجا این زندانیان رو در حالیکه دستها و چشمهاشون بسته شده بود از مینی بوس پیاده کردند و همه رو در یک ردیف روی زمین نشوندن نمی‌دونم عطارپور نفر اول بود یا سرهنگ وزیری که با یک مسلسل یوزی که به اونجا آورده شده بود رگبار رو به روی اونها خالی کرد

نفر دادگاه: به روی همه شون یا...

تهرانی: به روی همه شون به روی همه شون رگبار رو به روی همه خالی کرد من هم نفر چهارم یا پنجم بودم که مسلسل رو به دست من دادن من و رسولی چشم‌بندها و دست‌بندهای این‌ها رو سوزوندیم و از بین بردیم و بعداً اجساد این شهدا به داخل مینی بوس منتقل شد که بعداً حسینی و رسولی اونها رو به بیمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل کردن.

مسعود رجوی -۳۰ فروردین ۵۹ ـ (در مورد فرمانده کاظم ذوالانوار)

شهید دیگه کاظم ذوالانوار. سمبل اخلاق، انضباط و واقعاً انسانیت. دقیقاً کسانی که در زندان بودند یادشون هست که شهید گلسرخی رو از نظر اندیشه‌های اسلامی چقدر کاظم بود که تحت تأثیر قرار داده بود. موقع دستگیری برای این‌که اطلاعاتش لو نره با اسلحه‌ای که داشت خودکشی کرده بود ولی گلوله از این‌جا رفته بود، از زیر گلو، و از این‌جای دیگر دراومده بود. بهرحال رسوندش بیمارستان و خودش رو زد به بیهوشی برای این‌که قرارهاش رو لو نده. متخصصین بیهوشی می‌گفتند آقا این بیهوش نیست مطابق اون چیزهای طبی. خب، روش آزمایش کردن در همون حال. شکنجه‌چی ها می‌گفتند که خوب پس چرا تکون نمی‌خوره، مگه کسی می‌تونه اینقدر درد رو تحمل کنه؟ و در همون حال عملش کردند بدون بیهوشی، یعنی انتهای گلو پاره شده بود یا زبون آخرش و روز بعد فهمیدند که چه کلکی خوردند و این عضو مرکزیت سازمان بود و چیزی به اونها نداده بود منجر شد به این‌که در لیست فراریهای از زندان بگذراندش.

مسعود رجوی -۲۵ مهر ۸۱ ـ (در مورد فرمانده کاظم ذوالانوار)

به چشم خودم من دیدم ، تأثیری که مثلاً کاظم شهید کاظم ذوالانوار خودمون داشت ، رو اینا ، می‌گفتن اسلام یعنی این ، بچه‌های امام حسین یعنی اینا ، جداً در چهره شون یک مجاهدی مثل کاظم که می‌گن ، کاظم ذوالانوار ، جداً دگرگون می شدن ، همین که گفت که عسگراولادی بود، لاجوردی بود ، کی بود، گفت که مجاهدین اصلاً احیاء کردن ما را از عادیگری درآوردن...

مسعود رجوی -۳۰دی ۱۳۸۸

در سال۱۳۵۳ هم در زندان قصر ، یک تابستان را صرف نوشتن کتاب تبیین جهان کردم. همزمان چند تیم با مسئولیت مجاهدشهید، فرمانده کاظم ذوالانوار، آنرا روی کاغذ سیگار ریزنویس میکردند و کاظم آنها را در جاسازی مناسب، از طریق قهرمان شهید مراد نانکلی به بیرون از زندان و به‌دست مجید می‌رساند. مراد اینکار را با شیوه های مختلف از طریق خواهرش، که گاه به ملاقات او میآمد انجام میداد. مراد، شمالی و بسیار رشید و درشت اندام بود. عاقبت هم بر سر همین ارتباطات با بیرون از زندان، جان باخت و در زیر شکنجه در کمیته به‌شهادت رسید. فکر میکنم که شهادتش در اواخر سال۵۳ بود.

از سخنان مسعود رجوی- تبیین جهان- -تهران دانشگاه صنعتی شریف ـ ۱۳۵۸

همه‌مان انسانیم، با ضعفهای مشخص خودمان. ولی یک چیز را می‌خواهیم بگوییم؛ آن توان انسانی است که در تک تک‌مان نهفته است، به شرط این‌که متظاهرش بکنیم.

یادم است "شهید ذوالانوار"می‌گفت: ”وقتی دست آدم زیر شکنجه شکسته است دست و پایش، چقدر شیرین‌تر است از این‌که روحیه اش میشکست و چقدر قابل‌تحمل است وقتی که روحیه حفظ شده باشد، ولو این‌که دست و پاش شکسته باشد ”.

مسعود رجوی -۳۰ فروردین ۵۹ ـ (در مورد شهید مصطفی خوشدل)

من دقیقاً یادم هست که محمدی بازجوی شهید جوان‌خوشدل و شهید ذوالانوار که اونها هم با بقیه‌ زندانیان شهید امروز مقارن با همین ۳۰فروردین به بهانه‌ فرار در تپه‌های اوین به‌شهادت رسیدند، دیگه حوصله ا‌ش سر رفته بود. آخرین بار هفت ماه بود که مصطفی در زندان بود. غذا که نبود، بیمار هم بود، عینکش هم نمی‌دونم نمره‌ی ۵ و ۶ بود خیلی زیادتر هم شده بود بهش نمی‌دادند. بدنش هم پر از قارچ بود. زانوهاش سست، خیلی سست، تقریباً راه رفتن براش مشکل بود جز در یک جا، در راه رفتن و برگشتن به اتاق شکنجه. حوصله‌ی بازجو و شکنجه‌گر رو سر برد... .

یک روز من ازش پرسیدم مصطفی تو فاصله‌ بین اون مدت زمانی رو که پشت اتاق شکنجه که آدم صدای نعره و فریاد بچه‌های دیگه رو می‌شنوه تا نوبت خودش برسه، به صف می‌کردند برای این‌که نوبت برسه، پشت سر چشم رو می‌بستند، البته آدم صدای شکنجه رو از توی اون اتاق حسینی می‌شنید و از قضا این بدترین... . واقعاً شاید برای بعضی‌ها از خود شکنجه بدتر بود. برای این‌که مثلاً نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت بعضی وقتها بایست منتظر می‌موندند که نوبت شکنجه برسه. بهش... . من ازش پرسیدم که مصطفی تو این فاصله رو چه‌کار می‌کنی، گفت دعای حضرت موسی رو می‌خونم. گفتم چیه؟ گفت، رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَی مِنْ خَیرٍ فَقِیر، خدایا نسبت به تمام این خیرهایی که به من میدی محتاجم. و بعد در آخرین روز که بیست و هشتم فروردین بود، پنجشنبه، از خواب بیدار شد به ماها گفت که... . بارون باریده بود، گفت که این بارون رحمته. گفتیم چطور، گفت حالا می‌بینید. و بعد چند دقیقه بعد اومدند بردنش و دیگه نیآمد که بقیه‌ی ماجرا رو می‌دونین.

محمود عطایی – زندانی سیاسی زمان شاه۱۳۵۱-۱۳۵۷ قصر – اوین – زندان مشهد

مجاهد شهید کاظم ذولانوار را من از قبل اسمش را شنیده بودم یعنی اسما می‌شناختمش. ولی حضورا از تقریبا اواخر سال۵۲ توی بند ۴، ۵ و ۶ قصر باهاش آشنا شدم یعنی حضوری دیدمش، اون موقع من بند ۶ بودم که همون موقع من را از یند ۶ به بند ۴ منتقل کردند و مدتی که کاظم آنجا بود خب بعد از برادر مسعود مسئول تشکیلات مجاهدین درحقیقت بود من هم تحت مسئْولیت ایشان در بند ۴ قصر بودم.

آنطور که من شنیدم و یه مقدار هم درجریان بودم، این بود که کاظم یک سری اطلاعاتی را جمع آوری کرده بود و اینها را از طریق خانواده های مجاهدین که برای ملاقات می‌آمدند، اینها رو به بیرون داده بود. حالا این که به چه شکلی این اطلاعات لو رفته بود، دقیقاً الآ ن نمی‌دانم ولی خواهر مجاهد شهید مراد نانکلی به‌دلیل بردن اطلاعات از زندان دستگیر شده بود، در بیرون از زندان، و به‌دنبال دستگیری اون تقریبا در زمستان ۵۳ بود که مراد را بردند به کمیته و زیر ‍شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، و همان روزهای اول بازجویی های اینها بازجویی مجدد که مراد زیر شکنجه شهید شد. و بعد از مراد هم بعد از مدتی کاظم رو بردند از قصر کمیته و بعد از کاظم هم یه مدتی برادر مسعود را بردند کمیته، شهید کاظم می فهمه تشخیص میده از سؤالات بازجو،دیگر در بدر دنبال این بود، بعدش که یه جوری به برادر مسعود اطلاع بده که موضوع اطلاعات زندان بوده که بیرون رفته و من هم این را قبول کردم و این را دیگر به‌طرق مختلف می‌خواست به برادر مسعود برسونه.

مجید معینی –زندانی سیاسی زمان شاه – ۱۳۵۱-۱۳۵۷

فرمانده کاظم را توی کمیته شهربانی بود. کمیته مرکز شکنجه بود اونجا من توی بند، تو اتاق اول بودم. اون روز پنجشنبه بود. دیدم فرمانده کاظم را آوردند تو، همان بعدازظهر که کاظم را آوردند پیش ما، کاظم را صداش کردند بردند بهش گفتند که تو یه سری اطلاعات داری یه سری اتفاقاتی افتاده ما اطلاعات به‌دست آوردیم که تو توش دست داشتی و باید این اطلاعات را به ما بدی، کاظم هم اظهار بی اطلاعی کرده بود. ولی برده بودند اتاق شکنجه برده بودند تو اتاق، همان اتاق حسینی که می‌گفتیم حسینی بود شکنجه‌گر، برده بودند اونجا خوابانده بودند رو تخت بسته بودند به تخت و یه پرس زده بودنش دیگه شلاق زده بودن و برگشت آوردنش دم سلول نگهبان درو بازکرد و انداختنش تو سلول، نشست و یه کم خستگی درکرد تازه از رو تخت شلا ق اومده بود تازه شلاق خورده بود از اتاق شکنجه اومده بود پایین یه خورده دست و پاشو مالیدیم. من‌گفتم خدا بزرگه باید صبرکرد و تحمل کرد چون ما که... آره... فقط همیشه وقتی کتک می‌خورد چون توپاش هم پلاتین بود تو پاش که تیر خورده بود زمان دستگیری توپاش پلاتین بود دیگه. این دوبله عذاب می‌کشید.خیلی ازش آموختم. واقعاً خیلی ازش آموختم. بعد از این چند روزیکه پیش ما بود بردنش سلول انفرادی کنار دستشویی دو تا سلول بود کنار دستشویی .گذشت و گذشت و گذشت مدتی حدود چند هفته ای گذشت

یه روز که رفتیم توی صف رفتیم پانسمان چون بندها را مستقل از هم می‌بردند پانسمان. همان‌طورکه می‌رفتیم توی صف فرمانده کاظم از صدا تشخیص داد که چیه من تو صف هستم. تو همین صف شکنجه شده‌ها بودیم که پاهامون تا زانو پانسمان بود دیگه حالا راجع به شکنجه‌ها میگم یک مقدار ولی الآن می‌خوام داستان خود فرمانده کاظم را بگم.

تو همین چند لحظه که توقف کرد این ستون وایسوند، فرمانده کاظم خودشو چی کارکرد؟ خودشو شلون شلون رسوند پشت من با نفریکه پشت من بود خودشو جابه‌جا کرد، نگهبان رفت کاری بکنه تو این چند لحظه این سریع فهمید که من نفر چندمم سریع اومد پشت سرمن یه دفعه نگهبان که برگشت نفهمید که این جابه جایی صورت گرفته، گفت: مجید تویی گفتم: آره گفت: می‌خوام یک چیزی بهت بگم گفتم بفرمایید، بگید گفتش برو مسعود را دیدی این پیغام را به مسعود برسون که من همه چیز را پذیرفتم. چون پرونده خودش میدونست خب مقوله ای بود که مربوط به داخل زندان بیرون زندان خودشون که میدونستند

از شهید موسی خیابانی-تهران -۳۰فروردین ۵۹

هشت سال از شهادت برادران مجاهدمان ناصر، محمد بازرگانی، علی میهندوست و بهروز باکری و اصغر منتظرحقیقی، هفت سال از شهادت برادر مجاهدمان هوشمند خامنه‌ای و چهار سال از شهادت برادران مجاهد مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار می‌گذرد.

درباره شهدا و خاطراتی از اونها، برادرم مسعود از بعضی هاشون اسم برد و خاطراتی از اونها نقل کرد. من باز از برادر شهیدمان باکری یادی می‌کنم که برای ما مظهر اخلاق انقلابی بود. برای ما شاخص یک فرد تشکیلاتی، حل شده در انقلاب و تشکیلات بود. با بهروز من مدتی در خارج از ایران در پایگاههای فلسطین و بعداً در بیروت بودیم. خوب به‌خاطر دارم بهروز مظهر احساس مسئولیت بود. از لحظه لحظه های وقت و زندگی اش سعی می‌کرد در جهت پیشبرد اهداف سازمان استفاده کند. همیشه برای ما با استفاده از مسائلی که پیش می‌آمد، درسهایی اتخاذ می کرد، آموزشهایی می داد. و همینطور این خصیصه را آنهایی که در زندان باهاش بودند، ولو مدت چند ماه، به یاد دارند، به‌خصوص به‌لحاظ اخلاق انقلابی، چنان که گفتم، بهروز واقعاً مظهر اخلاق انقلابی بود. گذشت، فداکاری، فروتنی، احساس مسئولیت.

برادر شهید دیگرمان اصغر منتظرحقیقی که ضمن یک درگیری در همان سال۵۱ به‌شهادت رسید. من اصغر را هم از سال‌ها پیش از اون می‌شناختم. درباره اصغر فقط یک جمله از شهید رضا رضایی نقل می‌کنم. بعد از این‌که از زندان فرار کرد، شرایط سخت و دشواری بود در آن سالها. سازمان ضربه بزرگی خورده بود در شهریور ۵۰. بر اثر خیانت یک آدم خودفروخته ای که تصادفاً این‌جا ازش اسم برده شد. شخصی به نام دلفانی.

در هر صورت شرایط سختی بود بعد از شهریور ۵۰. تمام اعضای مرکزیت سازمان ما دستگیر شده بودند. در آن زمان سازمان در بیرون در شرایطی سخت، ابتدا پیرامون محور تنها شهید، احمد رضایی می‌گشت. البته در کنار شهید احمد، برادرانی مانند کاظم بودند که او را کمک می‌کردند و بعداً که رضا فرار کرد که متأسفانه خیلی زود هم احمد بعد از فرار رضا شهید شد و سازمان حول محور رضا می گشت. باز البته با مساعدت برادرانی نظیر ذوالانوار. بهرحال در اون شرایط سخت و دشوار شنیده‌ام رضا یکبار گفت که ما، فقط اصغر بود، اصغر منتظرحقیقی که وقتی او را می دیدیم، وقتی قراری، ملاقاتی با او داشتیم، نشستی با او داشتیم، از او و از برخوردهای او و از ایمان او قوت قلب می گرفتیم. بهر صورت از این نکته بگذرم. خاطرات زیادی از این برادران شهید خود من دارم، برادرهای دیگه هم دارند. خاطراتی که می تونه برای ما بسیار آموزنده باشه. ما از اون درس و تجربه بگیریم. اما حالا فرصت بیان اونها نیست.

هر سالی یا در هر موقعیتی یا در هر سالگردی، رسم و سنت ما بر این است که با برگزاری مراسمی، از شهدایمان یادی بکنیم. مراسمی که برگزار می‌کنیم، قاعدتاً همه شون به یک شکل برگزار نمی‌شوند و در هر مورد به یک شکل برگزار نمی شوند. بهرحال تفاوتهایی دارند، مثلا ما پارسال همین مراسم را من به‌خاطر دارم، در بهشت زهرا برگزار کردیم. امسال متأسفانه چنین فرصت و امکانی پیدا نکردیم. به‌علت اشتغالات، درگیریها و مشکلاتی که داریم. بنابراین مراسم را در این خانه برگزار کردیم که باز این‌جا هم مزاری است. خانه یکی از شهدا است، ناصر در این‌جا بزرگ شده. مهم این است که ما از برگزاری این مراسم چه هدفی را دنبال می‌کنیم و چه نتیجه ای می خواهیم بگیریم. صرف‌نظر از این‌که شکل مراسم چگونه باشد، در خانه شهدا، در بهشت زهرا یا در هر نقطه دیگری. محتوای این مراسم مسلماً تجدیدخاطره و تجدید عهدی است با شهدا. با کسانی که با ما همراه و همرزم بودند و ما هم با اونها همراه و همرزم بودیم. آنها به عهد خود وفا کردند، جامه شهادت به تن کردند، به معراج خود رفتند و از قله پیروزی گذشتند، اما ما هنوز زنده‌ایم. اونها از خطرات، از دامهایی که شیطان و شیطانها پیش پای انسان پهن می کنند، بر سر راهش جستند و گذشتند و ما هنوز خطرات زیادی پیش رو داریم.

با برگزاری این‌گونه مراسم می‌خواهیم تجدیدعهدی بکنیم، از همرزمان شهیدمون یادی بکنیم. تجدیدعهدی بکنیم. عهد و پیمان خود را به یاد بیاوریم و بخواهیم از خدا که ما را نیز در این راه، در این راه پر خطر ثابت قدم گرداند و اگر چنان‌که شایستگی اش را داشته باشیم، ما را هم از همان سعادتی که رفقای شهیدمان از آن برخوردار شدند، برخوردار کند. باشد که ما هم به تعبیر قرآن، جزو منتظران باشیم. برخی که به عهد خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظارند و به عهد خود و در عهد و پیمان خود تغییری نداده‌اند. و همینطور با یاد شهیدان و قاعدتاً با مروری بر حرکت اونها بر کارشان و به فرجام کارشان قوت قلب بگیریم، ایمان و اعتقاد خود را محکمتر کنیم. چرا که ما تا آنگاه که در مسیر انقلاب باشیم تا آنوقت که از راه منحرف نشده باشیم، تا آنوقت که تن به سازش و تسلیم و عدول از اهداف انقلابی خود نداده باشیم، همیشه با دشواریها، با سختیها و خطرات روبه‌رو هستیم.

گذشتن از این دشواریها، پشت سر گذاشتن این خطرات و سختی ها، احتیاج و اطمینان قلب و احتیاج به قوت ایمان دارد. احتیاج به این دارد که ما نقطه اتکاء محکمی داشته باشیم. به این‌که ما به عروه الوثقایی و یک دستاویز محکمی چنگ زده باشیم تا بتوانیم از این راه پر مشقت، این راه پر پیچ و خم به سلامت بگذریم. چگونه می‌شود این راه را به سلامت طی کرد و در این مسیر در برخورد با مشکلات، در گذر از خطرات تن به تسلیم نسپرد؟ وقتی که ما به حقانیت راهمان و به پیروزی راهمان ایمان داشته باشیم. وقتی شرایط سخت و دشوار می‌شود، وقتی تهدیدها و خطرات جدی و زیاد می شوند، وقتی انسان زیر سنگین‌ترین فشارها قرار می گیرد، فقط به یک شرط می توان راه را به سلامت طی کرد و آن امیده. امیدی که لازمه‌اش ایمانه. امید به پیروزی و ایمان به حقانیت راه. بنابراین در مواقعی که یادی از شهدایمان می کنیم، اونها هم سختی های زیادی را تحمل کرده‌اند. ما با هم از شرایط سخت و دشواری گذر کرده‌ایم، خطرات را به جان خریدیم، برادرانمان شهادت را پذیرا شدند و برخی دیگر شکنجه و زندان را... .

سه اطلاعیه ۱۷۵تن از زندانیان سیاسی مجاهد

شکنجه شده در شکنجه‌گاههای شاه و ساواک

گواهی در بهمن ۱۴۰۱

ا

 

۳۰ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران و شهادت ۹ زندانی قهرمان در تپه‌های اوین توسط دژخیمان سلطنت منفور پهلوی - کلیپ ۲ 

۳۰ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران و شهادت ۹ زندانی قهرمان در تپه‌های اوین توسط دژخیمان سلطنت منفور پهلوی - کلیپ ۳

 ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ تیرباران و شهادت ۹ زندانی قهرمان در تپه‌های اوین توسط دژخیمان سلطنت منفور پهلوی - کلیپ ۴ 

لطفا به اشتراک بگذارید: